۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

Edmonton

اینجا که اومده بودم اول کار خوب لپ‌تاپ نداشتم. بعد از یک هفته هم رسیدم به یک هفته که ۲شنبه هم تعطیل بود. به یکی از دوستام که تو ادمونتون بود گفتم بیام اونجا هستین؟ گفت آره.

از بچه‌های دانشگاه تهران بودم. خلاصه رفتم پیش فاطمه و میثم. دستشون درد نکنه حسابی وقت گذاشتن و ۲ ۳ روز تعطیل کردن کار و زندگی رو.

روز اول رفتیم یه جا که صبحونه نهار باهم بخوریم. اینا از اونجا که آخر هفته‌ها همیشه دیر بیدار می‌شن یه پدیده‌ای دارن به اسم برانچ که همون وسطا می‌خورنش. بعد هم رفتیم خرید و من اگه به خودم بود به این سادگی‌ها از این خرید‌ها نمی‌رفتم. رفتیم یک جایی که هرچی اضافه اومده بود آورده بودن اونجا و ارزون‌تر می‌دادن.



روز بعد هم رفتیم طبیعت گردی. خیلی خوب بود. ۱۰ کیلومتر راه رفتیم و نهار و اینا.


روز آخر هم رفتیم پاساژ بزرگ ادمونتون.

و شهر بازی توی اونجا


با تشکر فراوان از

۱ نظر:

روجا گفت...

خوشم میاد کونتون رو زمین نمیمونه ! واقعا ناراحتم که بزرگترین پایه ی برنامه ها نیست !
خوووش بگذره رفیق :)