۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

کافه پراگ

من هیچ وقت کافه پراگ نتونستم برم. چند بار سعی کردم ولی هر بار که رفتم تعطیل بود.

ولی خوب، از حال و هوای آدمهایی که می‌رفتن،‌ می‌شد فهمید که چطور جاییه.

حالا حکومت دلش می‌خواد زحمتش رو کمتر کنه و تو همه کافه‌ها رو یه‌جا بتونه ببینه،‌ همه کافه‌ها دوربین باید نصب کنن. البته این سوال پیش میاد که این آدمها تو حکومت اصلا پیش نیومده که ۱۹۸۴ رو بخونن؟ یا خیلی کتابای دیگه‌ی تو همین زمینه.

بعد خوب این یه کافه اون‌قدری بچه‌هاش با شرف بودن که ببنده و زیر بار این قضیه نره. هزینه‌ای که همشون پذیرفتن که بپردازن.

گریم گرفت، چون یاد همه هزینه‌هایی می‌افتم که آدم‌ها دارن هر روز می‌پردازن. تو این مورد به خصوص هم فقط بچه‌های پراگ نیستن که دارن هزینه می‌دن. این هزینه رو همه آدم‌هایی که دوست داشتن برن اونجا و حالا یه جایی که خیلی دوسش داشتن، دیگه نیست که برن، می‌دن. این چیزا خیلی واضح‌تر از بقیه هزینه‌هایی که آدم‌ها می‌دن، اجتماعیه. اینطوری محکم می‌زنه تو صورتت.

از اینجا خوندم اول البته.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

دختران دهه شصت

این متن رو یکی از دوستام برام فرستاده بود. پیداش نکردم رو اینترنت و نمیدونم کی نوشتتش. ولی اینقدری خوب بود که ارزش یه جایی بودن رو داشته باشه. اینه که گذاشتمش اینجا. خوشحال می‌شم اگه نویسندشم پیدا بشه. درضمن اگه با متن اصلی تفاوت داره من مقصر نیستم. من عینن این رو دریافت کردم.

دختران دهه ی شصت:
به دنیا که قدم گذاشتیم جنگ بود
پدر ها در جبهه ها با مرگ می جنگیدند
مادر ها در خانه ها با زندگی
گوش های ما نت های آژیر خطر را خوب میشناخت 
و ما با همین موسیقی توی کوچه ها لی لی می رقصیدیم
مادرانمان جای ایستادن پای آینه
در صف های گوشت و برنج کوپنی می ایستادند
و آغوششان جای عطرهای فرانسوی
بوی غذای گرم می داد
و سینه و باسنشان را 
حاملگی های چهار و پنج و شش باره، پروتز می کرد.
سرخی لبهای مادرانمان را «حرمت خون شهدا» سپید می کرد
و سپیدی تنشان را
سیاهی چادر ها پنهان

به دنیا که قدم گذاشتیم، «سیاه» رنگ زنانگی بود
و «زشت» وصف زنانگی
و «اشک» تبلور زنانگی
ما با صدای آهنگران اولین قدم های موزون زندگیمان را مردانه برداشتیم
و در فشار مقنعه های چانه دار ، اولین کلماتمان را «مردانه» ادا کردیم
در صبحگاه های مدرسه هر روز با دستور «از جلو...نظام» مردانه ایستادیم 
و با شعار «مرگ بر...» مردانه فریاد زدیم
در انشاهای مدرسه 
قرار بود همه مان دکتر و مهندس و معلم شویم تا به جامعه خدمت کنیم
اما قرار نبود همسر باشیم ، مادر باشیم و به خانواده هم خدمت کنیم
ما با حنا در مزرعه کار کردیم و زحمت کشیدن را آموختیم
با آنت برای خواهر و برادر کوچکترمان مادری کردیم
با زنان کوچکی که مثل خیلی از ما پدرشان به جنگ رته بود ، 
برای سیر کردن شکممان کار کردیم
با پرین از بی خانمانی تا با خانمانی کوچ کردیم
ما دختران کار بودیم 
ما دختران عروسکهای گمشده زیر آوار خانه های موشک خورده ایم
ما دختران گوشهای تشنه برای دوستت دارم های پدر به مادریم
ما دختران چشمان تشنه برای دیدن بوسه های پدر روی لب! ... نه! روی گونه های مادریم 
ما دختران دخترکی های ممنوعه ایم
ما همان دخترانی هستیم که به پر پشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر «نجابت» و «عفت» خوردیم
ما همان دخترانی هستیم که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان ، «محبوب» و «معصوم» شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم
ما دختران جوجه اردک زشتیم، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم!
ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای «مردانه حرف زدن» ، «مردانه راه رفتن» و «مردانه کار کردنمان» آفرین گرفتیم
و با اینهمه مردانگی از آتش جهنم گریختیم!
آتش!
یادش به خیر!
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعله ور در جهنم ، خواب بر کودکیهایمان حرام شد!
چه روزها که از ترس ماشین های کمیته ، نفس زن بودن در گلویمان حبس شد و کوچه های بلوغ را تند تند دویدیم
ما نسل ترسیم
زاده ی ترسیم
هم خواب ترسیم
ترس ...تعریف تمام انچه بود که از زن بودنمان میدانستیم
و آتش ...پاسخ تمام سوالهایی که جرات نکردیم بپرسیم
چقـــــــــــــــــدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم
تا ما هم کلاه سرمان کنیم
تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند
بدویم و بازی کنیم بی آنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم
تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم
لباس های رنگی به تن کنیم
تا حق داشته باشیم کودکی کنیم
ما بزرگ شدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
زودتر از آنکه وقتش باشد
سرهای زنانگیمان زیر سنگینی چادر ها خم شد
و برجستگی هامان در قوز پشتمان پنهان
ترس، گناه، آتش، ابلیس
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان!
هر چه زنانگی ما زشت تر ، مردانگی مردها جذاب تر 
زن معنای نباید ها و نا ممکن ها و نا هنجارها
و مرد معنای باید ها و ممکن ها و هنجار ها
ما دختران زنانگی های ممنوعه ایم
ما وزن حجاب را خوب میفهمیم
ما کف زدن های دو انگشتی را خوب یادمان هست
و جشن تکلیفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی میکرد
اسطوره ی زندگی ما اشین سانسور شده ی زحمتکش بود
و هانیکویی که با چتری های روی پیشانی اش ، همیشه از پدرش کوجیرو می ترسید.
ما بزرگ شدیم
جنگ تمام شد
پدرهایی که زنده ماندند به جنگ زندگی رفتند
مادر ها از پدر ها مرد تر شدند
گو گو ش و هایده از ویدئو های ممنوعه بیرون آمدند 
و ما هنوز منتظر بودیم صاعقه ای بزند و خشکشان کند!
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه ، زنانگی ما را خشک کرده!
وقتی روی تخت عروسی نشستیم در حالی که هنوز گمان می کردیم فقط باید غذا های خوشمزه بپزیم 
و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که خدا ! در شکممان بار می زند نگهداری کنیم
وقتی ازشوهرمان وحشت کردیم و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا می داد
وقتی برای خوابیدن کنار شوهرمان هم از خدا طلب مغفرت کردیم و گمان کردیم به هویتمان توهین میکند!
وقتی تمااااااااااااااااااااااام آن ترسها ، نباید ها و ناهنجاری ها را با خود به رختخواب زناشوییمان بردیم
صاعقه خشکمان کرد
ما زن هایی بودیم که مرد و مرد هایی که زن
به ما فقط آموختند چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم
کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است
و شهوتشان تشنه 
ما باختیم
روزهای عشقبازیمان را باختیم
طراوت جوانی مان را باختیم
ما نسل زنان خسته ایم
خسته از تکلیفهایی که روی دوشمان سنگینی می کند
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند
خسته از نامحرمانی که بارها به خاطرشان از پدر ها و برادر ها و شوهر ها کتک خوردیم
خسته از ترس هایی که با ما زاده شدند 
در ما ریشه دواندند
در باورهایمان جوانه زدند 
و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایه شان تمام زنانگی مان را پوشاند
ما خسته ایم
و با تمام خستگیمان 
حالا 
در آستانه ی سی سالگی
به دنبال شعله ی خاموش زنانگی هایی میگردیم که کم آوردیمشان 
دماغ عمل میکنیم
ایمپلنت می کاریم
پروتز میکنیم
کلاس رقص می رویم 
تا با داف های توی خیابان و خواننده های ماهواره رقابت کنیم
تا شوهرمان را نگیرند از ما با سلاح زنانگی هایی که کم آوردیمشان
و هنوووووووووووووز گیجیم که 
چطور هم آشپز خوبی باشیم
هم خانه دار خوبی 
هم مادر نمونه 
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی ای که مردمان به تنهایی نمیتواند بچرخاند 
هم به جامعه خدمت کنیم
هم فرزند تربیت کنیم
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم و مردمان را سیراب کنیم از زنانگی مان
و ما 
هنوووووووووووووووز لبخند می زنیم
نجیب می مانیم
به مردمان وفا میکنیم
مادرمی شویم
برای فرزندمان مادری می کنیم
خانه مان را گرم و پر مهر میکنیم
و برای زناشوییمان سنگ تمام میگذاریم
درس می خوانیم
کار می کنیم
به جامعه خدمت می کنیم
خرجی می آوریم 
صبوری می کنیم
برای سختی ها سینه سپر می کنیم
ظلم ها و تبعیض ها را طاقت می آوریم
در راهرو های دادگاه دنبال حق های نداشته مان می دویم
وبا اینهمه فقط...
گاهی در تنهاییمان اشک میریزیم 
گاهی پای سجاده مان به خدا شکایت می کنیم
گاهی گوشه ی امامزاده ای مسجدی می خزیم و بغض هایمان را 
لای چادر های رنگی میتکانیم
گاهی می خندیم به عکس ۶ سالگیمان با مقنعه ی چانه دار توی مهد کودک!
گاهی افسوس می خوریم 
برای زنانگیهایی که سنگسار شدند
و هنوز زن می مانیم 
و به زن بودنمان می بالیم.

نویسنده: ناشناس

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

کمپ سرند

کلا جمهوری اسلامی سیستم گهیه که خیلی فرقی نمی‌کنه چطوری باشه. کلا گاهی اسهالی می‌شه گاهی یبس. بسته به سلیقه آدم‌ها بنابراین گاهی کمتر بده. باز هم بسته به اینکه از اسهال تجربه بدتری داشته بهشن یا یبوست.

واسه همین معمولا خیلی عصبانی نمی‌شم از چیزایی که می‌شنوم.  مثلا قوانین جدید ممنوع‌الخروجی که عملا تلاشی بود برای قانونی جلوه دادن کارهایی که تا الان می‌کردن.

یا اعلام اینکه دلار فروش‌های غیر رسمی محارب نظام شناخته می‌شن.

یا خیلی‌های دیگه. کلا نظام هر گهی که می‌خواد بخوره یا داشته می‌خورده رو به صورت قانون اعلام می‌کنه.

حالا اینا ولی چیزایی نبودن که من رو اینطوری به جوش بیارن. اما اینکه برای کسانی که رفتند و در کمپ سرند دستگیر شدند چون طبیعتا به حکومت اعتماد نداشتن و خودشون برای ساخت و ساز و کمک دست به کار شدن، در مجموع ۱۶ سال حبس و برای بعضی‌ها ۲ سال حبس بریده بشه، خیلی زور داره.

حکومت‌های دیکتاتوری خیلی وقت‌ها کاری می‌کنند که آدم‌های جامعه به جای اینکه با هم دوست باشند، به جون همدیگه بیافتند. اما معمولا آدم‌ها رو به صرف کمک به هم‌دیگه زندانی نمی‌کنند. یعنی جمهوری اسلامی در پست‌فطرتی و کثیف بازی کردن و زورگویی هیچ حد متصوری رو جا نمی‌اندازه و از همشون رد میشه.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

انتخابات آزاد - شاملو

یه چند وقته که آتیش این «انتخابات آزاد» داغ شده. یه چیزی توش هست که خیلی دردناکه. کلا جمهوری اسلامی دو تا کار رو خیلی خوب بلده. یکی لوس کردن مفاهیم، یکی دیگه ممنوع کردن مفاهیمی که در تصورت هم نمی‌گنجیده که ممنوع باشن.

آزادی، عدالت، و خیلی مفاهیم دیگه در دوره‌های مختلف توسط این حکومت لوس شدن. اما دیگه «انتخابات آزاد» رو فکر نمی‌کردم روزی برسه که گفتنش جرم باشه. به هر حال توهم این حکومت همیشه سورپریزهای خودش رو داره.

به اینا که فکر می‌کردم، باز یاد این شعر شاملو افتادم (پایه اینکه میگه خطر مکن‌ش نیستم، ولی حسش همینه):

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما 
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند



به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

                                                                  احمد شاملو

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

آمار ویزیت بلاگ

داشتم آمار ویزیت از بلاگم رو نگاه می‌کردم که دو نکته جالب نظرم رو جلب کرد.

یکی اینکه از ایران بیننده داشتم!!! مگه اینکه از IPM یکی دیده باشه که بعید می‌دونم، قاعدتا دوستان فیلترچی و حکومت‌چی بی‌کار تشریف دارن و یه دیدی هم اینوری میزنن.

یکی دیگه اینکه مقدار زیادی از بازدید داره از روسیه میاد. من نه دوستی اونجا دارم نه روسی می‌نویسم. به نظر میاد که بیشتر وی‌پی‌ان‌هایی (VPN) که دوستان تو ایران استفاده می‌کنند سرورشون تو روسیه‌ست. همچین حس امنیت نمی‌کردم اگه ایران بودم و یه سروری تو روسیه همه اطلاعات وب‌گردی من رو می‌داشت.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

دین، افیون

یه چیزی این وسط هست، اونم اینه که یه چیزایی با اینکه خیلی می‌تونن خوب باشن، ولی در عمل تو کل بشریت بیشتر دارن خراب‌کاری می‌کنن تا سازندگی. حکایت باروته مثلا؛ یا دینامیت؛ یا انرژی اتمی. همه اینا اصلا خیلی خیلی می‌تونن خوب باشن‌ها، ولی در نظام بشریت معمولا اون آدم بدا (با فرض اینکه دهن بقیه آدم‌ها رو سرویس کردن و کشتن، بد حساب بشه) هستن که زور دارن؛ چون اصلا اون‌طوریه که زوردار میشی، و اصلا بقیه آدم‌ها خیلی دلشون نمی‌خواد که زور داشته باشن. بعد این‌طوری می‌شه که هر چیزی که بتونه در راستای اهدافشون استفاده بشه رو استفاده می‌کنن، و خوب خیلی چیز هم هستن که هم می‌تونن خوب باشن هم بد (باز با فرض تعریف خوبی و بدی همونطور که گفتم).

حالا این‌طوری به اون چیزای دو لبه نگاه کنید که در مجموع، در عالم بشریت چقدر سازنده و مفرح بودن و چقدر کشنده و زجرآور. حالا اگه ما پراگماتیستی نگاه کنیم، یه طورایی خیلی از اون چیزا اگه نبودن بشریت خیلی در عذاب کمتری می‌تونست زندگی کنه، چون ابزار زور و آذار نمی‌شدن دست اون آدم بدها که زور هم دارن. خیلی دارم تخمی تخیلی می‌گم ها، می‌دونم، ولی این رو باور دارم که زندگی کوتاه‌تر و شاداب‌تر رو به زندگی بلندتر و عذاب‌اورتر ترجیح می‌دم. اینه که خیلی از دلایلی که می‌آرن برای اینکه فلان چیز تهش عمر ما رو زیاد کرده، رو من کار نمی‌کنه.

من اینا رو ننوشتم که بگم چرا این‌ها درستن، فقط گفتم که ببینید من تو چه سیستم منطقی‌ای دارم ورور می‌کنم. یعتی غلط یا درست، اینا که گفتم فرض قضیست.

حالا این وسط یکی از چیزایی که می‌تونه تو همین دسته گنجونده شه، دینه. کلا من این جمله‌ی «دین افیون ملت‌هاست» که کارل مارکس اون اول نقدی بر فلسفه هگل نوشته رو خیلی دوست دارم و کلا خیلی اون وسط افکارم می‌چرخه برا خودش. البته من معمولا به جای دین تو اون جمله همه ایدئولوژی‌های دگم رو می‌زارم. خوب بیشتر دین‌ها هم توش جا می‌شن طبیعتا. اصلا مهم نیست که دین خوبه یا بد. مهم اینه که حتی با فرض اینکه دین بتونه خیلی خوب باشه و خیلی خوب بوده باشه، فعلا داره دهن آدم‌ها رو سرویس می‌کنه بیشتر از اینکه بهشون حال بده. بدیهیه که به اونایی که با دین دهن بقیه رو صاف می‌کنن خیلی داره حال میده،‌ولی مهم اینه که چیزیه که داره دهن خیلی‌های دیگه رو سرویس می‌کنه.

باز می‌گم، این وسط اصلا مهم نیست که دین خوبه یا بد، مهم اینه که اونی که دین دستشه داره باهاش چی‌کار می‌کنه. مثلا من خیلی تو اسلام پایه این بودم که می‌گفت برای جلب رضایت خدا، رضایت بنده خدا رو جلب کنید. حالا یکی مثل این مردک سلحشور میاد تو مصاحبش می‌گه: «فروش که ملاک خوب بودن آثار نیست، اگر بعضی فیلم‌هایی که الان روی پرده سینماهای ایران نمی‌رود، در سینما‌ها اکران شود فروش آن‌ها بسیار بالا می‌رود. مکتب ما با غرب تفاوت دارد. معیارسینمای غرب دل و مردم است. معیار ما باید خدا باشد نه رضایت مردم، همیشه رضایت بنده خدارضایت خدا نیست. اما اگر کاری برای رضایت خداباشد قطعا مردم نیز آن را دوست خواهند داشت»، یعنی آدمی که دین یکی از ابزارهای زورشه، داره چیزی می‌گه که من کلا برعکسشو از همون دین دوست داشتم. بعد واسه اینکه ثابت کنه که کلا خیلی آدم مهربونی نیست می‌گه: «من شک دارم که جیرانی، کاهانی و بقیه این فیلمسازان مسلمان باشند. کسی که فیلمش باعث ترویج ضداخلاقیات شود وجوانان را منحرف کند، مسلمانی نکرده است. به حکم و حرف خدا هر کس که به مسلمانان خیانت کند و جوانان را گمراه کند، مفسد فی الارض است و خونش حلال است، این حرف من نیست فرمایش خدا است».

اصلا هم این مسلمونا نو این زمینه تنها نیستن خوب. مسیحیا به موقعش به اندازه کافی دهن بشریت رو سرویس کردن. یهودی‌ها هم که وضعشون معلومه. اصلا کلا چقدر از درگیری‌ها رو آدم‌ها و دولت‌هایی که ادعای دینی بودنشون می‌شه درست کردن و می‌کنن؟

این‌طوری می‌شه که من ترجیح می‌دم کلا به همون جمله «دین افیون ملت‌هاست» ایمان بیارم و حتی تناقضی با اینکه فرض کنم دین می‌تونسته خوب باشه، با خوب بوده نبینم. 

به صورت کاملا بی‌ربط، اصلا این چه‌جور دینیه که عملا من رو مجبور کنه از تقریبا همه آدم‌هایی که دارنش و بقیه دنیا می‌شناسنشون برائت‌جویی کنم و همچنین از بیشتر کارهایی که به اسم (اصلا مهم نیست واقعی یا ساختگی) دین انجام می‌دن؟

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

ماجرا ۲

اون موقع که این مطلب رو می‌نوشتم در واقع دیگه تقریبا می‌دونستم که دارم می‌رم کجا.

حالا اصلا کجا و چرا و اینا. چیزهایی رو می‌نویسم که خیلی تابلو برعکس دلایلی که گفتم برای رفتن از کانادا نباشه.

من هیچ وقت برای رقتن به آمریکا حتی اقدام هم نکردم. فکر نمی‌کردم جایی باشه که دوست داشته باشم زندگی کنم. اما با چیز‌هایی که می‌دونستم و شنیده بودم فکر می‌کردم که کانادا جای تقریبا خوبی باشه. جای بهتری بود، اما نه اون‌قدری که برای من جای زندگی باشه. به همه اون دلایلی که گفتم و کلی دلیل دیگه.

نکته اینه که تصور من از جامعه کانادا یک جامعه‌ی سالم و تقریبا سوسیالیستی بود که بعدا فهمیدم تصور من تنها به این دلیل وجود خارجی داشته که تمام چیزهایی که از کانادا میشنویم مقایسه با آمریکاست. اصولا برای آدم‌هایی که آمریکای شمالی زندگی می‌کنند، جایی غیر از اونجا وجود نداره برای زندگی کردن. یک سری سیستم کانادا رو بیشتر می‌پسندند و یک سری هم سیستم آمریکایی.

اون‌جا که بودم یه کم محتاطانه تر در مورد بدی‌های اونجا (یعنی چیزهایی که من دوست نداشتم) حرف می‌زدم، اما اینجا خوب لازم نیست این کار رو کنم. یعنی هم لازم نیست محتاط کنم، هم اینکه اصلا لازم نیست بگم. به آدم‌های اینجا خیلی خیلی خیلی راحت می‌تونم بگم که چرا از آمریکای شمالی خوشم نمی‌اومد، و آدم‌هایی که باهاشون حرف می‌زنم می‌فهمن. 

با یکی که تو همین موارد حرف می‌زدم، من تا گفتم مثلا از فرهنگ اونجا خوشم نمی‌آد، گفت مگه اونها فرهنگ هم دارن؟ این چه فرهنگیه که هنوز خریدشون رو می‌ریزن همه تو مشما؟ اصلا مگه می‌شه برا آدم‌هایی که فکر می‌کنن داشتن تفنگ امنیت میاره فرهنگ تعریف کرد؟ اینجا یک سری از بچه‌ها رو وقتی مدرسه می‌رن، یک سال می‌فرستن آمریکا، تنها فاییدش تجربه اونجا بودنه، وگرنه هیچ چیزی یاد نمی‌گیرن و هیچ پیشرفتی نمی‌کنن. اصلا من اینجا بیشتر از اینکه از آمریکا بد بگم، اینا برا من می‌گن و من همش رو قبول دارم.

وقتی میای اینجا، می‌بینی که تفاوت‌هایی که اصلا بین آمریکا و کانادا بوده، اونقدری زیاد نیست، فقط چون اونجا بودی این تفاوت‌ها تنها چیزی بودن که دلت رو بهشون خوش کنی.

اینجا اصلا بعد از ۱۵ ماه دوباره تاریخ و هنر رو حس کردم. من اصلا آدم هنرمندی نیستم، ولی این چیزا تو آدمهای کنارت چیزهایی می‌سازن که خیلی برای من یکی لذت‌بخشه. 

تصوری که از اینجا داشتم از واقعیت بدتر هم بود. فکر می‌کردم برای خودم چیز خوبی رو ساختم و اگه بیام احتمالا خیلی خراب می‌شه، اما خیلی بهتر از اونیه که فکر می‌کردم. درسته که جور شدن با جامعه و زندگی به عنوان یه خارجی خیلی خیلی سخت‌تر از اونجاست. اما من این رو خوب فهمیدم که اگه جامعه به این راحتی «خارجی» بپذیره، خارجی‌ها اصلا با جامعه مخلوط نمی‌شن و چیز گهی مثلا ونکوور از توش در میاد؛ محله‌های مختلف برای آدم‌ها، محله چینی‌ها، ایرانی‌ها، ایتالیایی‌ها و ... .

همه جا چیز‌هایی هستند که رو اعصابت باشن. اما این رو خوب می‌دونم که تو ونکوور شاید افسرده بالینی به حساب میومدم و اینجا با تمام مشکلاتش کاملا خوشحالم. بعد از ۱ ماه، اینجا دوستای خوبی که مال اینجا باشن و بتونم باهاشون وقت بگذرونم و از حرف زدن باهاشون لذت ببرم دارم، چیزی که بعد از ۱۵ ماه تو ونکوور نداشتم. کسانی که مجبور نباشم باهاشون در مورد بلیط اسکی و چطوری درست کردن آب‌جو تو خونه باهاشون حرف بزنم. کسانی که در مورد مشکلات سوریه و ایران و چرایی اعدام و وجود یا عدم وجودش و معضلات اروپا و ... حرف می‌زنن. درسته که هیچ گهی نمی‌خورم، ولی آگاهی چیزی تو آدم‌ها می‌سازه که بعد از دیدن آدم‌هایی که آگاهیشون صفر بود فهمیدم.

اینجا سفر هم خیلی راحت می‌تونم برم. یک ماهه که اینجا بودم و ۵ روزش رو یک کشور دیگه گذروندم. یک سفر دیگه رو هم نرفتم چون خیلی از کارای جمع کردن خونه خسته بودم، یعنی می‌شد خیلی راحت که ۲ تا باشه؛ و خیلی‌ها خوب می‌دونن که سفر برای من یعنی چی.

این پست می‌تونست خیلی طولانی‌تر بشه. اما فکر کنم همین‌قدر بس باشه.

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

باز هم اعدام

خیلی ساده و بی حاشیه‌: «برای ۲ نفر از کسانی که با سلاح سرد به شهروندی در تهران حمله کرده بودند حکم اعدام صادر شد».

من واقعا متاسفم که این آدم‌ها این‌قدر کوته‌فکرند که به گمانشان با اعدام ۲ نفر انسانی که معلوم نیست چه به‌شان گذشته که این‌گونه به هم‌نوعانشان حمله می‌کنند، می‌توانند آمار این‌گونه اعمال را پایین بیاورند. حتی به خود جرات آن نمی‌دهم که بگویم آمار این‌گونه جرائم، زیرا بر مردمان آن جامعه شرایطی حکم‌ران است که خود را در جایگاهی نمی‌بینم که بتوانم به دزدی به این شکل نام جرم بنهم.

انتظار ندارم در جامعه‌ای که آدم‌هایش از دیدن بوسه‌ی عاشقانه‌ی دو نفر احساس شرم‌ساری و حیا می‌کنند، اما برای دیدن اعدام موجودی به نام «بشر» صف می‌کشند، سرقت‌های این‌چنینی کاری بسیار ناپسند باشد. این جامعه* بسیار پایه‌ای ویران شده است.

برای بشریت تاسف می‌خورم که هنوز جوامعی دارد که گمان می‌کنند دلیل بالا بودن این حرکات کم بودن مجازات برای آن است؛ یا فکر می‌کنند که این گونه می‌توانند میزان این حرکات را تغییر دهند، بدون این‌که لحظه‌ای به خود زحمت این را بدهند که در گوشه ذهن خود جایی برای تفکر به شرایط اقتصادی‌ای که بر آن قسمت از جامعه که این آدم‌ها از آن آمده‌اند، قرار دهند.

غمگینم از این آدم‌ها. آدم‌هایی که این چنین حکم به اعدام می‌دهند این‌قدر بدبخت و ذلیلند که حتی ارزش داشتن احساس خشم من را هم ندارند**.


* متذکر می‌شوم که صد البته بنده هم جزوی از همین جامعه هستم؛ و البته که ویران شده‌ام.
** من آدم مهمی نیستم، آنها ارزش خشم هیچ بشری را ندارند، کاش می‌شد آگاهشان کرد.