۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

اندر اوضاع و احوالات


خوب الان دقیقا 27 روز از آموزشی داره میگذره و من هم مقادیری اونجا جا افتادم.

هفته پیش هم تونستم 4شنبه بیام بیرون :ی هر هفته دقدقه اینه که فقط بتونی احیانا یک روز بیشتر مرخصی بگیری. جالبه. حداقل امکانش هست که این کار رو بکنی و این موضوع تمام هفته سرت رو گرم میکنه.

فعلا هم که برای آموزش رانندگی :ی میام شهر و یکم هم میگردم و خوب خوش میگذره. یعنی از پادگان بودن که خیلی بهتره.

بعد از این هم چیزی نمونده دیگه. 3 روز که اردو باید بریم. 1 روز رژه داخل شهر باید بریم. 3 روز میدون تیر میریم که مونده. چند روز احتمالا میان دوره مرخصی میدن. کلا چیزی نمیمونه اصولا که رو اعصاب باشه. فقط میمونه اینکه کجا تقسیم بشم که خوب فعلا بهش فکر نمیکنیم :پ

احتمالا این وسط باید اساس کشی هم بکنیم. باز هم مثل پارسال زحمت زیادی داره میافته گردن علی. دستش درد نکنه. دوسش دارم. کاش با زن آیندم هم اینقدر میساختم :ی اصلا هر کی که باشه باید یه کلاس آموزشی براش بذارم پیش علی (چشمک)

خلاصه همین دیگه. اوضاع اساس زندگی هم مثل مدتهای مدیدی که رو هوا بوده همچنان اساسی رو هواست :ی

میخوام تا 6 7 ماه دیگه درستش کنم. خوب میشه :)

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

خاطرات سربازی ۱


خوب یک هفته رفتم سربازی و اومدم مرخصی.

روز اول که رفتیم اونجا پذیرش بشیم یه کم تو آفتاب نگه داشتنمون و این ور اون ور رفتیم تا لباس‌هامون رو
دادن. اکثرا هم اندازه بچه‌ها نبود و با هم عوض کردن تا اوضاع یه کم بهتر شد. قرار شده بود که بعد دادن لباس‌ها مرخصی ندن و همون‌جا لباس‌ها رو تنظیم کنن. یه سیستم تخمی که نگو. مثلا قراره بچه‌ها نظم یاد بگیرن. تنها چیزی که پیدا نمیشه نظمه :))

بعد رفتیم تو آسایشگاه. اینا جا برای ما نداشتن. اینقدر زیاد گرفتن که اصلا ما جا نمی‌شدیم تو آسایشگاه. خلاصه بعد از ۲ روز بالاخری فاصله تخت‌ها رو کم کردن و تونستن ما رو جا بندن. اما اساسی اضافه بر ضرفیتشون گرفتن.

روزای اول تا قبل از شنبه یه کم به‌چب‌چپ به‌راست‌راست کار کردن و رژه و قدم رو و از این مذخرفات.

صبح ساعت ۳.۵ بیدارباش میدن. صبحانه. نماز. نظافت. تا ساعت ۶:۱۰. بعدش صبحگاه و مسخره بازی. تا ساعت ۱۰ یا ۹. بعدش برو سر کلاس‌هایی که توی ۶ ساعتش قدر ۱۰ دقیقه مطلب وجود داره. تا ساعت ۱۲:۳۰. بعدش نماز. بعد دوباره تا ۴ کلاس. بعدش دیگه دست خودتی. اما کاری نمیشه کرد. همه خسته و کوفته. البته من که یه روز حال کردم رفتم باغچه آب دادم. یه مدت زیادی هم صرف صف تلفن میشه. ۸۰۰ نفر آدم و ۴ تا تلفن. یه فروشگاه هم هست که ماه کوفتی رمضون از ۷ جنس میفروشه. چیزی هم نداره.

غذای اونجا اصلا خوب نیست. خیلی داغونه. اما قابل خوردن. برای ما که دانشگاه غذا خوردیم جیز عجیبی نیست. اما برخورد آدمای اونجا خیلی خوبه. مخصوصا که کل گردان لیسانس و قوق لیسانس هستن و گروهان ما هم همه قوق لیسانس دکترا. برای همین خیلی بهمون ساده‌تر میگیرن. اصلا هم بد حرف نمی‌زنن. من که در مجموع راضیم. جای خوبیه. هواش هم خوبه. گاهی هم مرخصی شهری می‌شه گرفت. سیستم خوبه کلا.

۲ ماه آرومیه. بدون هیچ دغدغه‌ای. راحت‌تر از بقیه زندگی میگذره :)