۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

مالک اشتر

بالاخره آموزشی تموم شد. عجب کوفتی بود. وقتی که دبیرستانی بودم و ملت از باشگاه می‌رفتن آموزشی و سربازی، آموزشی رو دوست داشتن. چون براشون سخت نبود. از لحاظ فیزیکی خوب برای من هم سخت نبود. اما نکته ماجرا اینجاست که آدم تو چه سنی بره سربازی؟ آخه ۲۷ سالگی هم وقت سربازی رفتنه؟ همه می‌گن فکر می‌کنی سخته. بعدش که وارد زندگی بشی می‌بینی که آسون بوده. نه آقاجان. این حرف رو باید به اون پسر ۱۸ ساله بزنی آخه ابله. خلاصه که ۲ ماه الافی و عقب افتادن همه چی تنها نتیجه این دوران آموزشی بود. البته امیدوارم بقیش خیلی عقبم نندازه.

دیروز قرار بود که ترخیص بشیم. از ظهر قرار بود ولمون کنن. اما حکم‌های تقسیم کوفتی آماده نمی‌شد و ما رو تا حدود ۸ نگه داشتن. اما بالاخره از اون خراب شده اومدیم بیرون. دیروز مراسم تحلیف بود. من هم به بهونه سردرد و میگرن تمام تمرینات این هفته و خود مراسم رو پیچوندم. بسیار هم راضی می‌باشم :ی

دلم استراحت می‌خواد. خیلی هم می‌خواد. اما لحظه‌ای فرصت استراحت ندارم. این موضوع رو اعصابمه. اما همه کارا عقبن. باید یک سریشونو دایورت کنم به چپ که کمی آروم شم. حتما این کار رو می‌کنم.

این مدت سربازی هرچی نداشت یه گواهینامه کوفتی برای من کون‌گشاد داشت. قراره که هفته دیگه برسه اینجا. البته به بهونه اون گواهینامه کذایی هر روز در شهر به سر برده و حالشو بردم :و

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

آخرای آموزشی


خوب قانونا ما جمعه آموزشیمون تموم میشه. چون جمعه هستش و قبلش 5شنبه، احتمال خوبی وجود داره که 4شنبه ولمون کنند. اما ممکنه تا خود شنبه هم طول بکشه.

خلاصه اینکه از این هفته آخر شنبه اش گذشت :)

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

باز اي الهه ناز

باز اي الهه ناز

با دل من بساز

كين غم جانگداز

برود زبرم

گر دل من نياسود از گناه تو بود

بيا تا به سر گناهت گذرم

باز ميكنم دست ياري به سويت دراز

بيا تا غم خود را با راز و نياز زخاطر ببرم

گر نكند تير خشمت دلم را هدف

به خدا همچو مرغ پر شعور وشعف به سويت بپرم

........................

........................

تو الهه ي نازي در بزمم بنشين

من تو را وفادارم بيا كه جز اين نباشد

اين همه بي وفايي ندارد ثمر

به خدا اگر از من نگيري خبر

نيابي اثرم

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

برخورد با یک لیدر ورزشی


جند روز پیش سوار ماشین شدم که با یک لیدر ورزشی برخورد داشتم. صرفا مشاهداتم و احساسم رو مینویسم.

یک پیکان قرمز داغون داشت رد میشد که دست تکون دادم. دم در پادگان بودم. نگه داشت. خالی بود. روی صندلی جلو چند تا ورق بزرگ کپی شده بود که گذاشتم روی صندلی عقب. 10 - 15 تا کلوچه هم بین 2 صندلی جلو ولو بود. تقریبا ارزونتر از اونها رو نمیتونم متصور بشم. تقریبا هم مطمئن هستم که تاریخ انقضاشون حداقل چند ماه گذشته بوده چون کاملا خشک شده بودند. به خود راننده که نگاه کردم دیدم فردیه با ته ریش که اصلا عمدی نبود و از روی تنبلی تمیز نشده بود. شلوار کهنه لی که مثلا از روی مد روز یک جاهاییش پاره شده بود. با یک تیشرت قرمز.

کمی که جلوتر رفتیم پرسید بچه کجایی؟ (این سوال رو وقتی لباس سربازی میپوشی تقریبا همه ازت مپرسن) گفتم تهرانم. گفت کجای تهران. گفتم میدون جمهوری. پرسید اراک چه جوریه؟ میخواستم بگم جای خیلی داغونیه. گفتم هی بد نیست. اون گفت نه، دهاته. من ساکت بودم. گفت هیچی نداره. گفتم حداقل چند تا کارخونه داره و مردمش یه کم پول تو دست و بالشون هست. گفت ولی هیچی نداره. نه تیم درست حسابی نه چیزی. یه تیم لیگ برتری داره که تازه رفته لیگ برتر. اونم به زور نگه داشتن. فهمیدن طرف از این عشق فوتبالهاست. بعد گفت به من میگن عباس عابدزاده. (البته در مورد قسمت عباسش مطمئن نیستم) پوسترامو تو شهر ندیدی؟ همون کپیهای روی صندلی عقب رو میگفت. همین موقعها بود که یکی دیگه رو هم سوار کرد. به اصرار هم یک کلوچه از همونها به من داد که چون سرباز(=بدبخت :)) ) بخورم خوشحال بشم. مردی که روی صندلی عقب سوار شده بود اون برگههای کپی رو برداشت خوند. ظاهرا توش نوشته بود که فلان تاریخ با عباس عابدزاده به تماشای مسابقه فلان تیم و بسار تیم برویم. بعد یک عکس هم کنارش انداخته بود. عکس عابدزاده بود با یکی دیگه. راننده ادعا میکرد که اونیکی خودشه. ظاهرا بود. نگاه کردم دیدم چند تا عکس دیگه هم از خودش و عابدزاده به شیشه جلو ماشین چسبونده. احساس کردم این آقاهه با این موضوع که تونسته با عابدزاده عکس بگیره کاملا زندگی میکنه. خیلی قشنگ بود. زیباییش از سادگیش بود. تمام زندگی طرف عملا رو همین موضوع پایه ریزی شده بود.

حالا این وسط این آقاهه که عقب نشسته بود گیر داده بود که این عکس خودت نیست. اصلا چطوری تونستی با عابدزاده عکس بگیری. راننده هم میگفت رفیقمه. بعد آقاهه میگفت مگه تو چه کاره هستی مگه. راننده هم میگفت که تو کار ورزشم. لیدرم. این آقاهه هم گیر داده بود. راننده که داشت سعی میکرد از مهلکه فرار کنه و تاکید داشت که عابدزاده رفیقشه، اون وسط تو حرفاش گفت. لیدرم. شیپور میزنم. خیلی لهنش ملتمسانه بود. چون آقاهه گیر داده بود که اگه رفیقته پس چرا تو ورزش یه کاره ای نشدی و پول در نیاوردی. یک طورهایی انگار که طرف رو متوجه کرده باشی که تو کلا موجود خاصی نیستی. طرف هم که تقریبا مغلوب شده بود. نمیدونم این آقاهه چرا اصرار به این موضوع داشت. دلم میخواست با لگد از ماشین بندازمش بیرون. واقعا عصبی شده بودم و داشتم غصه میخوردم. راننده واقعا راضی بود. خوشحال بود. دلیل نداشت کاری کنی که مجبور باشه با اون لهن بگه شیپور میزنم. حالا این وسط آقاهه مسیر بعدی راننده رو پرسید. راننده یک چایی میرفت که به درد آقاهه میخورد. بعد آقاهه گفت خوب حداقل به درد من خوردی. اینجا دیگه دلم میخواست با مشت برم تو دهن آقاهه.

ولی آخرش یک اتفاق خوب افتاد. راننده به شیشه عقب ماشین یک سری پوستر چسبونده بود. وقتی پیاده شدم دیدم پوسترهای عابدزاده هستن. بعد یک ماشین 206 که توش 2 تا پسر نشسته بودن شروع کرد به بوق زدن برای این پیکان قرمزه. راننده هم با خوشحالی براشون دست تکون میداد و بوق میزد و میگفت: "هوادارامن" این رو از ته دل میگفت.

دوستش داشتم راننده رو. سادگیش ستودنی بود.