۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

زندگی در پیش رو - رومن گاری

کتاب زندگی در پیش رو رو که داشتم می‌خوندم خیلی طول کشید. اما یهویی هفته پیش دوباره روشن شدم و تموم کردمش.

مومو تو تمام کتاب از رزا خانم حرف میزنه. اما من خیلی کم فکر میکردم که خیلی رزا خانم رو دوست بداره. با اینکه خیلی جاها گفته بود که تنها چیزی که تو دنیا داره رزا خانم هست. آخر داستان که رزا خانم تو اون دخمه میمیره، من باز هم باورم نمیشه که مومو پیشش بمونه. اما اون ۳ هفته میمونه پیش رزا خانم. پیش جسدش. مو به تنم سیخ شده بود وقتی این قسمت رو خوندم. اما واقعا ۳ هفته اونجا بود. تا حدی که همسایه‌ها از بویی که میومد در رو شکوندن اومدن تو.

عالی بود. عاشق تیکه آخر کتاب بودم.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

Gnome3 applet

Not having gnome applets in Gnome3 made me use KDE for a while. Today I found this page and I'm happy to use Gnome3 again :)

پیرمرد

پریشب رفتم بقالی یه چی بخرم. کنار مغازه یه پیرمردی نشسته بود داشت روزنامه می‌خوند. از اینا که تمام موهاشون سفید شده. شب هم بود. نور مغازه روی روزنامه رو روشن میکرد یه کم. اما چشماش خیلی خیلی ضعیف بودن. هیچی نمیدید. عینک هم نداشت. یه ذره‌بین گرفته بود رو روزنامه و به سختی داشت می‌خوند. از خودم خجالت کشیدم. ماها خیلی راحت‌طلب شدیم. یک مشت موجود تیتیش مامانی داغون.
عاشق پیرمرده شدم.

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

بدن

دیشب رفتم باشگاه. اتفاقا خیلی هم حوصله نداشتم برم. یعنی اینطوریه که رفتنش سخته. کون تنگی می‌خواد. ولی وقتی می‌رم خوش میگذره و دوست می‌دارم. بعد این استاد کلاس شیهان صالحی وسط کلاس گفت هرکی روکش پا داره ببنده. فهمیدم دهنم سرویسه. حالا کی حال مبارزه داره. گرم کردن هم واسش نداشت خیلی. شروع شد. فکر کنم حداقل ۲۰ دقیقه داشتیم مبارزه می‌کردیم. با آدمهای مختلف. اما این دفعه پررو بازی در آوردم و همش با بچه‌هایی که خیلی قویتر بودن وایسادم مبارزه کردم. ۳ تا از انگشتای یه پام هم که از قبل مشکل داشت، تو همون مبارزه اول یا دوم ضربه خورد و دیگه از اون پام نتونستم استفاده کنم. خلاصه دهنم سرویس شد. وقتی از باشگاه در اومدم هیچ کجای بدنم نبود که درد نکنه. دیافراگمم که اینقدر ضربه خورده بود کاملا اذیت میکرد. نتونستم غذا بخورم. مفصلهای انگشتای پام هم یه از درد میسوخت. تو راه اینقدر درد داشتم که نزدیک بود بالا بیارم. خونه پام رو با نوار کشی بستم.

ولی خیلی خیلی خیلی خوب بود. اعتماد به نفسم یه مرحله رفت بالا. قشنگ یک مرحله رفتم بالا. مدتهای زیادی بود که دلم میخواست بدنم رو تو این حالت ببینم که بتونه جلوی این همه ضربه وایسه و نیفته. عالی بود.

خوشحالم.

فقط قوز بالا قوزش اینه که صبح که بیدار شدم دیدم گردنم هم گرفته :)))

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

عباس نوذری

خواستم تاکید کرده باشم که هنوز هم وقتی به این فکر می‌کنم که عباس نوذری استاد راهنمای فوق لیسانسم بود بهش افتخار می‌کنم و دوستش می‌دارم و هیجان‌زده می‌شم.

دوستش دارم :)

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

اخلاق


اینجا طرف ۳ تا عکس گذاشته که بگه مثلا ووووزیلا از کجا اومده. قضیه فقط خندست. ولی نکته عکس‌ها اینه که واقعین. یعنی یک همچین آدمهایی هستن تو دنیا.


نکته می‌دونید چیه؟ اینکه بقیه دنیا به خاطر این همه ارتباطات و اینها، خیلی به هم شبیه شدن. ولی جاهایی که هنوز از بقیه دنیا ایزوله هستند، سلیقه‌هاشون به بقیه نزدیک نشده. خوب اتفاقی که میافته اینه که به نظر بقیه ممکنه که خنده‌دار بیان. ولی چیزی که من ازش دوست داشتم این بود که واقعا آدمها می‌تونند این‌همه متفاوت باشند. تمام این حرف‌هایی هم که در مورد اخلاق و این چیزا زده میشه مزخرف محض می‌باشد. همچین لباس‌هایی اونجا اصلا بد و عجیب نیستند. خیلی هم ارزشمند هستند.




۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

خودفروشی

قراره بریم بانک ملت جلسه.
- راستی فردا تیشرت نپوش.
- من نمیام.
- به هر حال.
- خوب نمیام دیگه.
- خوب پیرهن نپوش. با کت بیا.
- کت ندارم.

بچه‌ها میگن که قبلا یه روز که پیرهن پوشیدی.

- آره. پیرهن نارنجیه.
- خوب همونو بپوش.
- باشه.


اما راضی نیستم. حاضر نیستم کسی بهم بگه چی بپوش. دلم نمیخواد حق نداشته باشم لباس خودم رو انتخاب کنم. احمقانست. به حریم شخصی من تجاوز شده و من شاکیم. پس میرم میگم که فردا نمیام. اون پیرهن نارنجی رو هم نمیپوشم. اصلا تو جلسه‌ای که آدم‌هاش شعورشون در حدیه که به پیرهن من گیر میدن شرکت نمیکنم.

من بانک انصار هم با تیشرت رفتم.

کلا من با کار کردن تو این خراب شده از اول مشکل داشتم. ولی خوب آدم مجبوره دیگه. درسته که دارم خودفروشی میکنم تا پول در بیارم. ولی دلم نمیخواد بیشتر از این خودم رو بفروشم. البته کلا پول درآوردن اینطوریه که واقعا داری خودت رو میفروشی. اما خوب هر چیزی قیمتی داره. واقعا این قسمت از من به این ارزونی‌ها نیست. قبلا هم نفروختمش. سر چیزای خیلی خیلی با ارزشتر نفروختم.

Working!

Here people suck, including me.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

مذاکره

روزبه: کنار همه قابلیت‌هایی که داری، قابلیت مذاکره کردن نداری.
من: اوهوم.
روزبه: استادا هم همینطورین ها. ممکنه تو یه جایی قلدر بازی در بیاری طرف حال کنه. اون عباس نوذریه. بقیه لذوما اینطوری نیستن.
من: اوهوم.