۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

Requiem For a Dream

من خیلی از فیلم‌ها رو اول یه آهنگی از متنشون شنیدم و فکر کردم فیلمی که آهنگش اون بوده حتما  شایسته دیده شدنه. آخرین فیلمی که این‌طوری دیدم Blade Runner بود.

دیروز یه از خدا بی‌خبری آهنگ Requiem For a Dream رو گذاشته بود یه جایی. گوش کردم و به خاطر آهنگش گفتم برم فیلم رو ببینم.

امشب فیلمش رو دیدم. مدتی بود که فیلمی به این خوبی ندیده بودم، عالی بود. ولی خوشحالم که ۳ دقیقه آخرش به آهنگ پایانی و تیتراژ آخرش گذشت، چون واقعا نمی‌تونستم بیشترش رو تحمل کنم. البته دیدنش برای من به سختی دیدن Bitter Moon نبود، ولی این به این خاطر باشه شاید که اون موقع که Bitter Moon رو دیدم تحملم کمتر بوده. البته گاها سناریو‌هایی تو ذهنم می‌اومد که خوشحال بودم نویسنده اون‌ها رو دنبال نکرده (توی Requiem For a Dream).

خلاصه اینکه به طرز مازوخیستی‌ای از دیدن این فیلم‌ها لذت می‌برم، اما نمی‌تونم دُز بالایی رو به خودم اعمال کنم. شاید فیلم بعدی Dogville باشه از این دست، اما حداقل آهنگش که جذبم نکرد. ببینیم کی می‌بینمش.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

بچه مثبت

یکی از استونی اومده پیشم چند روز بمونه، بعد بنده خدا خیلی سعی می‌کنه خوب باشه، ولی خیلی رو اعصابه.

همون شب اول می‌گم چایی می‌خوری؟ می‌گه فقط سبز. می‌گم چرا؟ کافئین نمی‌خوری؟ می‌گه نه نمی‌خورم.
روز اول که از خواب بیدار شدم دیدم همه ظرف‌ها شسته شده و خونه مرتب شده و اینا. خوب گفتم دستش درد نکنه. ولی هی مرتب می‌کنه من نمی‌تونم لیوانمو راحت پیدا کنم. خونه هم اینقدر مرتب شده که خیلی رو اعصابه، یه طوریه.
بعد شب می‌گه بریم سوشی بخوریم، رفتیم اونجا رول آووکادو سفارش می‌ده، می‌گم مگه سبزی‌خواری؟ می‌گه آره.
اینا تازه سال ۹۲ از روسیه جدا شدن، بحث روس‌ها و ودکا شد، می‌گم اگه دوست داشتی ودکا هست می‌تونی بخوری، می‌گه الکل نمی‌خورم.
یه سری دیگه می‌گفت سرد بود امروز و اینا، می‌گم اگه خواستی قرص سرماخوردگی هست، می‌گه من و قرص؟ میوه می‌خورم.
آخرشم بهش گفتم مگه تو مامان مسیحی؟ (مریم مقدسشون نمیدونم چی می‌گن بهش)، بعد جدی می‌گه شاید بعدن شدم. بیچاره بچش.

کلا کم‌کم دیگه رو اعصابه بنده‌خدا.

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

ماجرا ۱

داستان از همین پارسال شروع شد. از همون موقعی که دندون من شکست و ۴ تا بیمه گفتن به تخمم و خوابگاه ۲۱۰۰ دلار جریمم کرد برای بیرون اومدن ازش و کشور و آدماشو موضوع کارم و همه‌چی به صورت همه باهمی گه نمود. شاید بد نباشه که این حرف‌ها رو بدونید کسی می‌زنه که توی ونکوور کانادا زندگی کرده برای بیش از یک سال و دانشجوی دکترای یو بی سی هست و یه کم هم بیشتر از میانگین دانشجوها پول می‌گیره.

یک. می‌گفتن که کانادا خیلی سیستم بیمه خوبی داره و همه بیمه هستن و اینا. اولا که ما چون خارجی هستیم باید به هر حال ماهی ۶۴ دلار کوفتی بریزیم تو حلق دولت که حتی ساده‌ترین قرص‌ها رو هم پولشو نده. من اگه بیمه تکمیلی دانشگاه نبود باید ۱۰ دلار برای هر قرص (۱۰۰ دلار برای یک ورق) از قرص‌های میگرن میدادم، که الان فقط ۲۰٪ از اون پول رو میدم. قبلا به اندازه کافی سر این سیستم داغونشون غرغر کردم. فقط در این حد یاد‌آور شم که یکی از دوستان زنش به دلیل اینکه MRI رو دیر انجام دادن (بعد از ۵ یا ۶ ماه) مرد (فوت شد). یکی دیگه از دوستان جمجمش در ناحیه پشت بینی سوراخ کوچکی داشت که مایعی از بینیش می‌آمد و ۲ سال به او گفته بودند که مشکل حساسیت دارد و آخر هم در ایران به او گفتند که مایع از داخل جمجمه است و باید فورا تحت عمل قرار گیرد. دیگه تا آخرش رو برید.(این دوستمون زندست البته).

دو. اینجا یک طورهایی کاپیتالیسم با لیبرالیسم قاطی شده و از اون سیستم لیبرال چیزی به انسان‌ها نمی‌رسه، چون همش رو قبلا شرکت‌های بزرگ برداشتن. اینجا به اصطلاح آزاد هستید، یعنی مثلا می‌توانید اینترنت در خانه نداشته باشید، اما اگر بخواهید باید خیلی پول بدهید چون کلا ۲ تا شرکت هستند که به صورت انبوه اینترنت تامین میکنند که به صورت اتفاقی قیمت دقیقا یکسانی دارند و هر دو گران هستند. در تمام قراردادهایی که امضا می‌کنید طرفی که شرکت قرار دارد هیچ مسئولیتی قبول نکرده و هر موقع می‌تواند هر کاری بکند، چون آزاد است که این قرارداد را به شما بدهد و شما هم آزاد هستید که امضا نکنید. اما در واقع چاره دیگری ندارید. احمقانه‌ترین موردی که الان به یادم می‌آید، این است که شما وقتی کارمند شوید ۱۰٪ از حقوقتان به صورت اجباری برای بیمه بیکاری برداشته می‌شود و قید می‌شود که وقتی بازنشسته شدید ممکن است پول نداشته باشند به شما بدهند (چون آزاد هستند که این قرارداد را با شما داشته باشند و شما اگر دوست نداشته باشید می‌توانید کار نکنید)!!!!

سه. من اینجا از کارم و استادم و ماهیت دانشگاه که یک شرکت بزرگ برای ایجاد گردش مالی، جذب ارز از خارج، و درآمد است به هیچ وجه خوشم نمی‌آید. اصلا هرچه هم بیشتر گذشته بیشتر بدم آمده. یک زمانی استادم می‌گفت اگر تحمل کنی ۲.۵ ساله دکترا رو میگیری، ولی انصافا علاقه‌ای به گرفتن یک کاغذپاره از این دانشگاه و استاد ندارم. من که خودم می‌دونم قدر بز حالیم نبود و چیزی اینجا بهم داره اضافه نمیشه. فقط وقت تلف کردنه.

چهار. به همون دلیل که مورد ۲ رو باعث میشه، اینجا دانشجوها محکوم که زجر کشیدن و داشتن در‌آمد کمینه هستند. یک دانشجوی معمولی در یک دپارتمان معمولی، در این شهر کوفتی ۱۹ هزار دلار سالی می‌گیرد (ذوق نکنید بقیشو بخونید) که باید حدود ۵ هزار به دانشگاه شهریه بدهد، ۱۰ هزار هزینه سکونت در یک اتاق در خوابگاه یا خانه مشترک با کسی دیگر.  ۴ هزار هم به زحمت به هزینه خوراک می‌رسد. اگه کسی گفته که اینجا خیلی خوش می‌گذره، منظورش اینه که بدون پول گرفتن از مامان بابا جانش نمی‌میره. این برای خیلی از بچه‌ها که مخصوصا از کشور‌های داغونی مثل ایران اومدن خیلی هم غنیمت حساب شده ظاهرا. اما از زندگی خبری نیست.

پنج. اینجا مقدار بسیار زیادی مهاجر از کشور‌های دیکتاتور زده‌ای مثل ایران و چین داره. همین باعث می‌شه که آدم‌ها فکر کنند که همین که کسی نمیاد تو خونشون دستگیرشون کنه و حق دارن روسری سرشون نکنند و اینترنت تا حد زیادی فیلتر نیست، یعنی بهشت. آدم‌های اینجا هیچ دیدی نسبت به آزادی و حقوق انسانی ندارند و در بسیاری از موارد اصلا انسان‌های آزاد و آزاده‌ای نیستند. اینجا آدم‌ها هنوز درگیر تابو‌های جنسی و سنت‌های اجتماعی هستند. از طرف دیگه انسان‌ها از جامعه جدا و بسیار تنها هستند. توی این شهر کوفتی به صورت جدی بزرگترین معظل (نمیدونم با کدوم ز مینویسنش) اجتماعی مطرح اینه که مردم از جامعه جدا هستند. مورد دیگه هم اینه که اینجا جامعه‌ای به عنوان کانادایی نیست که شما بیاید و باهاش اخت بشید. جامعه به دسته‌های متفاوت فرهنگی دسته‌بندی شده و هیچ کدوم به اندازه کافی قدرت نداشتند که بقیه رو در خود حل کنند. بنابراین ایرانی‌های مهاجر، ایرانی‌های دانشجو، چینی‌ها (که خودشون طبیعتا خیلی تا گروه دارند)، و بسیاری دیگر رو اینجا می‌بینید. چیزه شلم شولواییه خلاصه. خوبیش اینه که سختیه جور شدن با فرهنگ جامعه رو تحمل نمی‌کنید، اما خوب جامعه‌ای هم نیست که اصلا بهش وارد شید. فوقش یک ایران کوچیک شده از آدم‌های از اون در‌اومده.

دلیل باز هم هست، اما خیلی نوشتم، بسته دیگه تا همین‌جاشم زیادی زر زدم. ساعت‌ها با دوستان بحث کردم و نتیجش هم این شد که من از اینجا خوشم نمی‌آد (و واقعا نمی‌بینم دلیلی که خوشم بیاد) و تصمیم به این شد که کار رو یکسره کنم و از اینجا گورم رو گم کنم. این تصمیم تقریبا ۵ یا ۶ ماه پیش گرفته شد.

ادامه دارد...

پ.ن. من اصولا پست‌هام رو ویرایش نمی‌کنم، اما ممکنه به این پست اضافه بشه. اگه چیزی اضافه بشه بعد از این توضیح خواهد بود.

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

بیرون گود

بیرون گود که نشسته باشی، بهتره خفه شی و هیچی نگی.

فقط خبرها رو می‌خونی و اعصابت کیری میشه که چرا تو این اوضاع بلبشو، هیچ گهی نمی‌خوری.

زلزله اومده و دولت و سپاه به جای اینکه کمک کنند، از تمام روش‌های موجود برای مسدود کردن راه‌های کمک‌های مردم هم استفاده می‌کنند. فیلم‌برداری ممنوع می‌شه، اجناس رو جمع‌آوری می‌کنند و تقسیم نمی‌کنند، حساب‌های بانکی که بهشون پول وارد می‌شه رو مسدود می‌کنند، و کلا جو کمک رو امنیتی می‌کنند طوری که کمک کردن فرقی با فعالیت سیاسی نداره دیگه.

از اون طرف اسرائیل که دست کمی از جمهوری اسلامی نداره نقشه‌های حمله به ایران رو لو می‌ده و اعلام می‌کنه که با یک حمله ۱ ماهه و هزینه جون ۵۰۰ نفر اسرائیلی، می‌تونه غائله بمب ایران رو هم بیاره.

دولت خودش رو کاملا کشیده کنار و اون وسط یکی میاد پیشنهاد می‌ده واسه یک سال آینده کمیته اجرایی برای اداره مملکت تشکیل بدیم. تورم سر به فلک کشیده و حتی بعد از ماه رمضون قیمت‌ها نجومی بالا می‌رن. با ملت از ایران در اومده که حرف می‌زنی هیچ ایده‌ای از وضعیت ایران ندارن، ایرانی که من ۱ سال پیش ازش در اومدم، چه برسه به وضعیت الان. آدم‌ها حتی باورشون نمی‌شه که سکه ۵۰۰ تومانی خیلی وقته که ضرب شدن.

خلاصه اوضاع کیری و اعصاب از اون بدتر.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

قوانین تازه در روسیه

روسیه تصویب کرده که سازمان‌های غیر دولتی حق ندارن از خارج کمک مالی بگیرن، در ضمن کسی تهمت و افترا هم جریمه سنگینی خواهد داشت.

چند وقتی شده که روسیه داره بعد از اومدن پوتین از این قوانین تصویب می‌کنه. هر بار که من همچین خبری رو می‌خونم احساس می‌کنم که روسیه به ایران نزدیکتر شده، منظورم اینه که شرایط اجتماعی توش به ایران نزدیکتر شده. روسیه مثل آمریکا دیکتاتوری رو اعمال نمی‌کنه، ظاهرا در پی روش‌های قدیمی‌تر می‌ره.

متاسفم برای هم‌کره‌ای‌های روسیه‌ای عزیز که مجبورن دوباره با همچین شرایطی روبه‌رو بشن.

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

نسرین ستوده

بار اولی که نسرین ستوده رو از نزدیک دیدم تو سالن ملاقات با وکلیل زندان بود. سال ۸۸ دو ماه بعد از انتخابات. زنی سرزنده و جنگنده. کسی که نه نصفش، که ۱۰ برابر قدش زیر زمین بود، قوی‌تر از اونی بود که بشه تصورش رو کرد.

وکیلی وارسته که با تمام وجود بدون اینکه براش مهم باشه فرد اتهاماتش ارتباط با کدوم گروه‌های سیاسی بوده، یا گرایشاتش چی بوده، محض اینکه طرف زندانی سیاسی هست، وکالتش رو می‌کرد. اون موقع که بیرون بود از جونش مایه میگذاشت و الان هم که زندان هست هنوز مبارزه می‌کنه.

دختر نسرین ستوده رو ممنوع‌الخروج کردن. شاهد حکومتی هستیم که حتی از خروج دختر ۱۳-۱۲ ساله‌ی یک وکیل زندانی هم هراسناکه.

به آدم‌هایی مثل نسرین قبطه می‌خورم، کاش جرات این رو داشتم که به اندازه اون‌ها بشریت برام دغدغه باشه.

پاکسازی

بار اولی که خبری در مورد پاکسازی دیدم، پاکسازی ساحل دریای خزر بود. فکر کردم که چه خوب، بالاخره میخوان اون ساحل رو پاک کنند. بعد که خبر رو خوندم، دیدم منظورش اینه که پلیس قرار شده نذاره ملت از همون چند متر ساحلی که باقی مونده بتونن استفاده کنن و سیستم امنیتی رو کنار سواحل هم می‌خواد بذاره.

دفعه بعد که پاکسازی رو دیدم، پاکسازی پارک‌های تهران بود، اما اینبار می‌دونستم که لابد بازم مردم آزاری حکومتی در جریانه، و خبر این بود که قراره پارک‌ها رو از جوانان پاکسازی کنن. البته به ادبیات جمهوری اسلامی گفته شده بود طبیعتا.

این حکومت دفعه اولی نیست که بار معنایی لغات رو لوث میکنه، آزادی، عدالت،‌ برابری، پاکسازی، ...

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

چوب و کون و بانک و کانادا

زنگ زده بودم بانک یه کاری داشتم، گفت با شرایطی که تو داری، میتونی یه حساب باز کنی فلان مدل و پولی هم لازم نیست بدی. منم بعد اینکه چند بار پرسیدم که پول باید بدم یا نه و یارو گفت که نه، گفتم حساب رو باز کرد.

بعد از چند هفته نگاه می‌کنم می‌بینم موجودیش کم شده. بعد می‌رم می‌بینم که یه تراکنش خورده که می‌گه هزینه حساب بوده. بعد زنگ می‌زنم میگم چرا کم شده؟ می‌گه اِاِاِاِاِاِاِاِ، نباید کم میشد، خوب من برات درستش می‌کنم.

گفتم نخواستیم بابا ببندش. می‌گه چرا؟ می‌گم خوب اعتماد ندارم بهتون، بازم ماه دیگه می‌خواین پول کم کنین من باید زنگ بزنم درست بشه.

چیزی که اینجا رو اعصابه اینه که واقعا یه سره باید حواست باشه تو کونت نره، و باز هم میره.

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

بانک‌های کانادایی

می‌خواستم پول بریزم تو حساب یکی تو همین شهر تو یه بانک غیر از بانک خودم. به صورت اینترنتی هرچی گشتم نشد. تو ایران ساتنا یا کارت به کارت می‌کردیم به صورت گلابی پول جابه‌جا می‌شد.

رفتم بانک میگم آقا به این حساب که مشخصاتش تو این برگه هست پول می‌خوام بریزم. حساب هم تو یه بانک دیگه تو همین شهره. بعد میگه خوب من یه پیشنهاد خیلی بهتر برات دارم، میگم چی؟

تیریپ میاد که من الان دارم خیلی به نفع تو کار می‌کنم و مشتری مداری و اینا، بعد می‌گه که اگه بری یه چک بنویسی ببری بانک یارو بخوابونی به حسابش، لازم نیست ۳۰ دلار کارمزد بدی.

بهش می‌گم یعنی من هیچ طوره نمی‌تونم از بانک خودم پول بفرستم به یه جا دیگه؟

میگه چرا، ولی ۳۰ دلار باید بدی.

حیف که بلد نبودم به خارجی بهش بگم ریدم به قبر داشته و نداشتت و اره در کون مبارکت وارد باد.

حماقت اینها انتها نداره.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

اطلاف وقت

اینحا نشستی و فرض بر اینه که بشینی کار کنی. ولی دقیقا کدوم کار؟

اولش فکر میکردم مشکل از کار باشه. البته نکته اینه که این کارا که میکنم واقعا اصلا جذاب نیستن. من اینجا همش میگم که مسئله‌ها ساده هستن و من اصلا دارم کاری که بلدم رو نمیکنم. کارهایی که یکی که لیسانس علوم کامپیوتر هم داشته باشه میتونه بکنه که نشد کار.

رفته بودیم کنفرانس، من هم یه پوستر خیر سرم به زور استاده برده بودم. بعد یکی اون وسط (فقط همون یکی البته این کاره بود) اومد و گفت خوب توضیح بده. بعد من که توضیح دادم معلوم شد که طرف استاد علوم کامپیوتر میباشه. بعد بازخورد طرف این بود که چند تا عدد حساب کردی و دادی به یه کلاسه‌بند. خوب راست می‌گفت. یه کار دیگه هم که فقط یه الگوریتم رو گراف بود که کدش بود و من استفاده کرده بودم. حالا اینجا همین پوستر رو به ملت که نشون میدی کلی آب از پک و پوزشون میریزه، ولی خوب من اصلا علاقه‌مند نیستم که یه مشت بایولوژیست از کارم خوششون بیاد، چون چیزایی که بلدم میتونه کارای خیلی پیچیده‌تری بکنه تا این چیزا که اینا دوست دارن.

خلاصه اینکه باید ببینم اینجا آخر عاقبتمون چی میشه و سر از کجا در میاریم.