۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

ماجرا ۲

اون موقع که این مطلب رو می‌نوشتم در واقع دیگه تقریبا می‌دونستم که دارم می‌رم کجا.

حالا اصلا کجا و چرا و اینا. چیزهایی رو می‌نویسم که خیلی تابلو برعکس دلایلی که گفتم برای رفتن از کانادا نباشه.

من هیچ وقت برای رقتن به آمریکا حتی اقدام هم نکردم. فکر نمی‌کردم جایی باشه که دوست داشته باشم زندگی کنم. اما با چیز‌هایی که می‌دونستم و شنیده بودم فکر می‌کردم که کانادا جای تقریبا خوبی باشه. جای بهتری بود، اما نه اون‌قدری که برای من جای زندگی باشه. به همه اون دلایلی که گفتم و کلی دلیل دیگه.

نکته اینه که تصور من از جامعه کانادا یک جامعه‌ی سالم و تقریبا سوسیالیستی بود که بعدا فهمیدم تصور من تنها به این دلیل وجود خارجی داشته که تمام چیزهایی که از کانادا میشنویم مقایسه با آمریکاست. اصولا برای آدم‌هایی که آمریکای شمالی زندگی می‌کنند، جایی غیر از اونجا وجود نداره برای زندگی کردن. یک سری سیستم کانادا رو بیشتر می‌پسندند و یک سری هم سیستم آمریکایی.

اون‌جا که بودم یه کم محتاطانه تر در مورد بدی‌های اونجا (یعنی چیزهایی که من دوست نداشتم) حرف می‌زدم، اما اینجا خوب لازم نیست این کار رو کنم. یعنی هم لازم نیست محتاط کنم، هم اینکه اصلا لازم نیست بگم. به آدم‌های اینجا خیلی خیلی خیلی راحت می‌تونم بگم که چرا از آمریکای شمالی خوشم نمی‌اومد، و آدم‌هایی که باهاشون حرف می‌زنم می‌فهمن. 

با یکی که تو همین موارد حرف می‌زدم، من تا گفتم مثلا از فرهنگ اونجا خوشم نمی‌آد، گفت مگه اونها فرهنگ هم دارن؟ این چه فرهنگیه که هنوز خریدشون رو می‌ریزن همه تو مشما؟ اصلا مگه می‌شه برا آدم‌هایی که فکر می‌کنن داشتن تفنگ امنیت میاره فرهنگ تعریف کرد؟ اینجا یک سری از بچه‌ها رو وقتی مدرسه می‌رن، یک سال می‌فرستن آمریکا، تنها فاییدش تجربه اونجا بودنه، وگرنه هیچ چیزی یاد نمی‌گیرن و هیچ پیشرفتی نمی‌کنن. اصلا من اینجا بیشتر از اینکه از آمریکا بد بگم، اینا برا من می‌گن و من همش رو قبول دارم.

وقتی میای اینجا، می‌بینی که تفاوت‌هایی که اصلا بین آمریکا و کانادا بوده، اونقدری زیاد نیست، فقط چون اونجا بودی این تفاوت‌ها تنها چیزی بودن که دلت رو بهشون خوش کنی.

اینجا اصلا بعد از ۱۵ ماه دوباره تاریخ و هنر رو حس کردم. من اصلا آدم هنرمندی نیستم، ولی این چیزا تو آدمهای کنارت چیزهایی می‌سازن که خیلی برای من یکی لذت‌بخشه. 

تصوری که از اینجا داشتم از واقعیت بدتر هم بود. فکر می‌کردم برای خودم چیز خوبی رو ساختم و اگه بیام احتمالا خیلی خراب می‌شه، اما خیلی بهتر از اونیه که فکر می‌کردم. درسته که جور شدن با جامعه و زندگی به عنوان یه خارجی خیلی خیلی سخت‌تر از اونجاست. اما من این رو خوب فهمیدم که اگه جامعه به این راحتی «خارجی» بپذیره، خارجی‌ها اصلا با جامعه مخلوط نمی‌شن و چیز گهی مثلا ونکوور از توش در میاد؛ محله‌های مختلف برای آدم‌ها، محله چینی‌ها، ایرانی‌ها، ایتالیایی‌ها و ... .

همه جا چیز‌هایی هستند که رو اعصابت باشن. اما این رو خوب می‌دونم که تو ونکوور شاید افسرده بالینی به حساب میومدم و اینجا با تمام مشکلاتش کاملا خوشحالم. بعد از ۱ ماه، اینجا دوستای خوبی که مال اینجا باشن و بتونم باهاشون وقت بگذرونم و از حرف زدن باهاشون لذت ببرم دارم، چیزی که بعد از ۱۵ ماه تو ونکوور نداشتم. کسانی که مجبور نباشم باهاشون در مورد بلیط اسکی و چطوری درست کردن آب‌جو تو خونه باهاشون حرف بزنم. کسانی که در مورد مشکلات سوریه و ایران و چرایی اعدام و وجود یا عدم وجودش و معضلات اروپا و ... حرف می‌زنن. درسته که هیچ گهی نمی‌خورم، ولی آگاهی چیزی تو آدم‌ها می‌سازه که بعد از دیدن آدم‌هایی که آگاهیشون صفر بود فهمیدم.

اینجا سفر هم خیلی راحت می‌تونم برم. یک ماهه که اینجا بودم و ۵ روزش رو یک کشور دیگه گذروندم. یک سفر دیگه رو هم نرفتم چون خیلی از کارای جمع کردن خونه خسته بودم، یعنی می‌شد خیلی راحت که ۲ تا باشه؛ و خیلی‌ها خوب می‌دونن که سفر برای من یعنی چی.

این پست می‌تونست خیلی طولانی‌تر بشه. اما فکر کنم همین‌قدر بس باشه.

۱ نظر:

نیما گفت...

هااا. حسودیم شد که مجبور نیستی باهاشون در مورد آبجو درست کردن حرف بزنی.