۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

برخورد با یک لیدر ورزشی


جند روز پیش سوار ماشین شدم که با یک لیدر ورزشی برخورد داشتم. صرفا مشاهداتم و احساسم رو مینویسم.

یک پیکان قرمز داغون داشت رد میشد که دست تکون دادم. دم در پادگان بودم. نگه داشت. خالی بود. روی صندلی جلو چند تا ورق بزرگ کپی شده بود که گذاشتم روی صندلی عقب. 10 - 15 تا کلوچه هم بین 2 صندلی جلو ولو بود. تقریبا ارزونتر از اونها رو نمیتونم متصور بشم. تقریبا هم مطمئن هستم که تاریخ انقضاشون حداقل چند ماه گذشته بوده چون کاملا خشک شده بودند. به خود راننده که نگاه کردم دیدم فردیه با ته ریش که اصلا عمدی نبود و از روی تنبلی تمیز نشده بود. شلوار کهنه لی که مثلا از روی مد روز یک جاهاییش پاره شده بود. با یک تیشرت قرمز.

کمی که جلوتر رفتیم پرسید بچه کجایی؟ (این سوال رو وقتی لباس سربازی میپوشی تقریبا همه ازت مپرسن) گفتم تهرانم. گفت کجای تهران. گفتم میدون جمهوری. پرسید اراک چه جوریه؟ میخواستم بگم جای خیلی داغونیه. گفتم هی بد نیست. اون گفت نه، دهاته. من ساکت بودم. گفت هیچی نداره. گفتم حداقل چند تا کارخونه داره و مردمش یه کم پول تو دست و بالشون هست. گفت ولی هیچی نداره. نه تیم درست حسابی نه چیزی. یه تیم لیگ برتری داره که تازه رفته لیگ برتر. اونم به زور نگه داشتن. فهمیدن طرف از این عشق فوتبالهاست. بعد گفت به من میگن عباس عابدزاده. (البته در مورد قسمت عباسش مطمئن نیستم) پوسترامو تو شهر ندیدی؟ همون کپیهای روی صندلی عقب رو میگفت. همین موقعها بود که یکی دیگه رو هم سوار کرد. به اصرار هم یک کلوچه از همونها به من داد که چون سرباز(=بدبخت :)) ) بخورم خوشحال بشم. مردی که روی صندلی عقب سوار شده بود اون برگههای کپی رو برداشت خوند. ظاهرا توش نوشته بود که فلان تاریخ با عباس عابدزاده به تماشای مسابقه فلان تیم و بسار تیم برویم. بعد یک عکس هم کنارش انداخته بود. عکس عابدزاده بود با یکی دیگه. راننده ادعا میکرد که اونیکی خودشه. ظاهرا بود. نگاه کردم دیدم چند تا عکس دیگه هم از خودش و عابدزاده به شیشه جلو ماشین چسبونده. احساس کردم این آقاهه با این موضوع که تونسته با عابدزاده عکس بگیره کاملا زندگی میکنه. خیلی قشنگ بود. زیباییش از سادگیش بود. تمام زندگی طرف عملا رو همین موضوع پایه ریزی شده بود.

حالا این وسط این آقاهه که عقب نشسته بود گیر داده بود که این عکس خودت نیست. اصلا چطوری تونستی با عابدزاده عکس بگیری. راننده هم میگفت رفیقمه. بعد آقاهه میگفت مگه تو چه کاره هستی مگه. راننده هم میگفت که تو کار ورزشم. لیدرم. این آقاهه هم گیر داده بود. راننده که داشت سعی میکرد از مهلکه فرار کنه و تاکید داشت که عابدزاده رفیقشه، اون وسط تو حرفاش گفت. لیدرم. شیپور میزنم. خیلی لهنش ملتمسانه بود. چون آقاهه گیر داده بود که اگه رفیقته پس چرا تو ورزش یه کاره ای نشدی و پول در نیاوردی. یک طورهایی انگار که طرف رو متوجه کرده باشی که تو کلا موجود خاصی نیستی. طرف هم که تقریبا مغلوب شده بود. نمیدونم این آقاهه چرا اصرار به این موضوع داشت. دلم میخواست با لگد از ماشین بندازمش بیرون. واقعا عصبی شده بودم و داشتم غصه میخوردم. راننده واقعا راضی بود. خوشحال بود. دلیل نداشت کاری کنی که مجبور باشه با اون لهن بگه شیپور میزنم. حالا این وسط آقاهه مسیر بعدی راننده رو پرسید. راننده یک چایی میرفت که به درد آقاهه میخورد. بعد آقاهه گفت خوب حداقل به درد من خوردی. اینجا دیگه دلم میخواست با مشت برم تو دهن آقاهه.

ولی آخرش یک اتفاق خوب افتاد. راننده به شیشه عقب ماشین یک سری پوستر چسبونده بود. وقتی پیاده شدم دیدم پوسترهای عابدزاده هستن. بعد یک ماشین 206 که توش 2 تا پسر نشسته بودن شروع کرد به بوق زدن برای این پیکان قرمزه. راننده هم با خوشحالی براشون دست تکون میداد و بوق میزد و میگفت: "هوادارامن" این رو از ته دل میگفت.

دوستش داشتم راننده رو. سادگیش ستودنی بود.

۲ نظر:

FarzaneH گفت...

نوشتنت بهتر شده.

Unknown گفت...

سادگیه آقای لیدر به سادگی نوشتن این داستان بود !با اینکه اصلا اصول ادبی و داستانی نداشت اما لحظه به لطظه اش رو همذات پنداری کردم باهات!
خوش به حالشون .از زندگی خیلی راخت لذت می برند اینجور آدما و آدمای دیگه خیلی نمی تونن اذیتشون کنن به نظرم!