۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

طلای سرخ - جعفر پناهی

چند روز پیش خواهرم می‌پرسید که می‌رم ایران یا نه. من که قصد رفتن ندارم فعلا، ولی معمولا یه طورای خنثایی می‌دونم که نمی‌خوام برم.

این فیلم رو دیدم (راستش الان که دارم می‌نویسم نصفش رو دیدم)، و باز مثل موقع‌هایی که هر از چند‌گاهی پیش می‌آد، به صورت فعال دلم نمی‌خواد برم.

نکته اینه که من تو اون مملکت قبل از اومدنم هم کاری در راستای درست شدنش نمی‌کردم، الان هم برم تخمشو ندارم که کاری کنم. کارهایی هم که به قولی هزینشون کمتره رو اصلا پایه نیستم، تو اون سیستم کاری نیست که نیان بگیرنت و فایده‌ای داشته باشه. پس وقتایی که دوباره یادم می‌آد چه سیستم مذخرفی جریان داره، بیشتر دلم نمی‌خواد که برم.

گمونم فیلم خوبیه، چون اعصاب من رو خیلی داغون به هم ریخت.


۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

پیرزن و دفترش

 کارت بانک رو می‌ذارم توی ماشین که ازش پول بگیرم. یه سالنه که دو طرفش رو به خیابون ماشین‌های خودکار بانک داره. با شیشه‌های بزرگ یه سالن ساخته شده که روبروت خیابونه و پشتت شعبه‌ی بانک. تم رنگی بانک کلا زرده. همه چی توش زرد رنگه. حتی منوهای ماشین خودکار. دم شیشه‌هایی که رو به خیابون هستند یه پله مانند فلزی نقره‌ای رنگ سرتاسر اون سمت سالن رو گرفته. 

گوشه‌ی سالن، روی همون سکوی فلزی، کلی کاغذ و دفتر و یه کیف ولو شده. ارتفاع سکو شاید به زانو هم نرسه. یه پیرزن خیلی پیری با موهایی تمام سفید که دیگه یک دست هم از سرش در نیومدن و اینجا و اونجای سرش رو کم‌پشت گذاشتن، همون موهاش رو با کش بسته و خم شده داره یه کارایی با اون کاغذها می‌کنه. صدای کارت تو دستگاه گذاشتن من رو که می‌شنوه یه کم نگران برمی‌گرده نگاه می‌کنه. شاید چون احساس می‌کنه اطلاعات اون دفترچه خیلی شخصی باشند. تمام تلاشم رو می‌کنم که احساس کنه اصلا بهش توجهی نمی‌کنم. بر می‌گرده و به کارش ادامه می‌ده. زیر چشمی نگاه می‌کنم و می‌بینم که یک طرف صفحه‌ای که بازه توی دفتر، یک کارت ویزیت چسبیده و یک چیزهایی هم زیرش نوشته شده. پیرزن مشغول مالیدن چسب ماتیکی پشت یه کارت ویزیت دیگست. اون رو می‌چسبونه همون صفحه‌ی مقابل توی همون دفتر. یکی دو تا هم رسید داره که اون‌ها رو هم داره آماده می‌کنه یک طوری توی همون صفحه جا بده. گمونم رفته تو شعبه کارش رو انجام داده و حالا داره همه کاغذهای مهم رو توی اون دفتر مرتب می‌کنه چون احساس می‌کنه اگه الان این کار رو نکنه و بذاره بره خونه، یادش می‌ره یا ممکنه که گم کنه بعضی از اون کاغذها رو.

احساسی که اون پیرزن نسبت به دفترش داره تمام وجودم رو به لرزه می‌اندازه. احتمالا اگه اون دفتر گم شه، تمام شماره‌های تلفنش، شماره حساب‌هاش، رمزهای عبورش برای گرفتن پول از بانک و همه چیزهای مهمی که دیگه به خاطر سنش نمی‌تونه به یاد بسپره گم می‌شن. ترجیح می‌دم اون نگاه نگرانش که اول کرد، برای این بوده باشه که احساس می‌کنه اطلاعات اون دفتر خیلی مهم هستن تا اینکه احساس نگرانی کرده باشه که به نظر من پسر جوون یلا قبا آدم کودنی بیاد. خیلی دلم می‌خواست ازش عکس بگیرم. اما اصلا نمی‌خواستم فکر کنه که داره کار عجیبی می‌کنه. می‌تونستم تمام روز رو باهاش کاغدهاش رو مرتب کنم.

پول رو می‌گیرم از دستگاه و می‌رم که سوار تراموا بشم. ایستگاه دقیقا روبروی بانکه. نگاهم رو نمی‌تونم از روی پیرزن بردارم. قطار می‌آد و من رو از اون‌جا می‌کنه می‌بره.

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

خامنه‌ای - قانون

تیتر خبر اینه: تشکر خامنه‌ای از نامزد‌های رد صلاحیت شده به دلیل تمکین به قانون.
الان قانون یعنی خودش دیگه؟ بعد مثلا گفته ما هم ممکنه یه موقعی از قانون ناراضی باشیم، ولی تمکین می‌کنیم که بلابلابلا

خوشم میاد یارو پرروئه. الان منظورش ای اینکه خودش از قانون ناراضی باشه دقیقا چیه؟ مثلا چون یه دستیه نمیتونه درست جلق بزنه از خودش ناراضی میشه؟

دیدین مثلا یارو خفن باهوشه بعد هی یه کارایی میکنه که هر دفعه پوزتون میخوره؟ این یارو هم اینقدر وقیهه که من هر دفعه کم میارم از اعتماد به نفسش.

ویرایش: پ.ن. یکی از دوستان متذکر شد که اینجا انگار دارم سعی می‌کنم با جلق زدن مثلا یه کار پست رو مثال بزنم. ولی اصلا منظورم این نیست، چون خودارضایی رو کار پستی نمیدونم. منظورم اتفاقا این بود که طرف به خودش حال میده، ولی از مدل حال دادن به خودش راضی نیست.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

گه‌خوری قدرت‌مندان

من اینقدره از این سیستم گه‌خوری آدم‌هایی که قدرت دستشونه، بعد احساس خطر می‌کنند خوشم می‌آد. بعد اینقدره بیشتر خوشم می‌آد وقتی میبینم که چقدر احمقند و همشون مثل همند.

حالا اصلا چی شد که یاد این افتادم باز؟

اینجا رو دیدم، بعد یارو رسما هی داره گه می‌خوره. ترسیده یه موقع قدرت بیافته دست یکی که یه کم فرق کنه مثلا، بعد از اینا خیلی خوشش نیاد. البته کلا اینا که همشون سر تا پا یه کرباسن، ولی خوبیش الان اینه که این سری خودشون بد دهن همو سرویس کردن. یاد یارو سرتیپ ۲ سپاهه می‌افتم که بعد انتخابات دستگیر شده بود بعد می‌گفت اینا مثل اژدها می‌مونند که بچه خودشونو می‌بلعند.

بعدا که موسوی و کروبی رو بازداشت کردن من اینقدره خوشحال شدم. چون واقعا برای آدم‌هایی که برای من خیلی عزیز هستند فرقی نمی‌کنه که کدومشون سر کار باشه، همشون اون آدم‌ها رو اعدام و زندانی می‌کنند و از هیچ گونه حقی برخوردارشون نمی‌کنند. 

یا مثلا ملت یه طورایی انگار ایده‌آلشون اینه که خاتمی بیاد، بعد من نمی‌تونم یارو رو دوست بدارم، چون وقتی ریختن مهر ماه سال ۷۷ و همه مراکز آموزشی بهایی‌ها رو بستند اون مردک رییس جمهور بود. حالا من نمی‌گم خاتمی بده، اصلا برام اهمیتی نداره که چطوریه، چیزی که برام مهمه اینه که واقعا برای عزیزانم هیچ فرقی نمی‌کنه. تحت قدرت همشون دهن همه این عزیزترینان سرویسه.

بگذریم از اینکه الان خود من هم مستقل از اینکه کدوم یکی از این آخوند‌ها سر کار باشه، طبق عقیده همشون باید کشته بشم؛ ولی خوب من یکی فعلا فرار کردم و بیرون گود نشستم و خیلی احساس خطر نمی‌کنم. منتها خوبیش اینه که کلا تردیدی نمیمونه برام که هیچ کدومشون به درد من یکی نمیخورن.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

کمپوت گیلاس

شاید دبستانی بودیم، من و پسرخاله‌ی هم‌سنم و داداش ۴ سال کوچکترش نشستیم و مامانشون داره دونه دونه بهمون از تو شیشه کمپوت گیلاس، گیلاس میده. من وسط نشسته بودم و اون ۲ تا دو طرف من. یک دور از چپ به راست یک گیلاس، یک دور از راست به چپ. کاملا عادلانه، فقط نکته اینه که من هر دفعه که نوبتم میشه یک گیلاس گیرم می‌آد، اون ۲ تا هر دفعه ۲ تا گیلاس گیرشون میاد.

اون موقع خیلی به این موضوع فکر کردم که چطور الان میتونم ثابت کنم که خاله‌ی محترم داره عادلانه گیلاس‌ها رو تقسیم نمیکنه. اما نشد که نشد.

قضیه از این قرار بود که شوهر یکی دیگه از خاله‌ها تو سیل گیر کرده بود و تو بیمارستان کل دست و پاش تو گچ بود و خلاصه رفته بودیم عیادت، بعدشم که رفته بودیم خونه خاله‌ی شوهر مریض‌دار، یکی از کمپوت‌ها رو خیلی ولخرجی کرده بودن و داده بودن به ما. یادم هم نیست که چرا بقیه نبودن و فقط ما ۳تا بودیم. شاید تنها راهی بوده که ما رو یک جا بتمرگونند و تکون نخوریم. اما یادمه که ته تهش ما خیلی خوشحال بودیم که شوهرخاله‌هه اینطوری شده، چون ما هم کمپوت گیلاس گیرمون اومد، هم یک دور همی مفتی غیر عیدی.

هنوز هم که میرم تو مغازه یکی از خریدهام هر هفته یک شیشه کمپوت گیلاسه، البته کمپوت‌های اینجا دیگه مثل ایران خوشمزه نیست، ولی کمپوت گیلاسه دیگه.

گمان نکنم آسیب‌های روانی‌ای که ما آدم‌های اون دوره تو ایران دیدیم، به این سادگی‌ها از روانمون پاک شه؛ ولی حداقل الان پولم به کمپوت گیلاس میرسه.

پ.ن. خیلی ننه من قریبم بازی در آوردم، خیلی بهتر از اونیم که از این نوشته به نظر می‌آد :ی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

Google Map - Tehran

امروز یکی از بچه‌ها یه لینک به به جایی تو تهران گذاشته بود، بعد رقتم تو گوگل مپ و همه مسیر‌هایی که بیشتر وقت‌ها می‌رفتم تو تهران رو از تو نقشه دنبال کردم. خیلی ترافیک بود :ی ولی خیلی خوش گذشت :ی

یکی از چیزهایی که دلم براش تنگ میشه تو تهران، ناشناس بودنه. اینجا خیلی زود همه رو میشناسی و هر جا که بری چند نفر آشنا می‌بینی. ناشناس بودن مشخصه شهرای بزرگی مثل تهرانه، چیزی که دوستش داشتم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

Listen Wrold!!!

Hey world!!! You're going to the wrong direction.

What the hell is going on?

This is what you hear and/or read every day.

- UAE activist jailed for courtroom tweet. Seriously? For twitting what's been happening in his father's court? Lucky their governors for having that much oil and US alliance.
- Hamas going the same direction as Iran. It forces haircut and clothes style.
- Internet Censorship in Tunisia after the revolution. It's not the only thing; the Islamic government is moving toward a direction that people in the country criticize them by trying to shout that they are becoming another Iran after the revolution in 1978. Even the very simple activities like drinking or getting alcoholic beverages is becoming harder and harder, and more expensive. More pressure is being put on non-religious people, specially women.
- In Egypt, fresh clashes between different groups, Muslims, Christians, army, seculars, etc., it's just increasing violence entropy being observed in that country.
- North Korea vs. South Korea and US and their stupid atomic bomb and missile tests. China vs. Japan on those ridiculous islands. That part of the world the last thing needs is another war.
- Clashes in Africa that often have a group of extremists on one side; and it's sadly starving people.
- Iran with it's insane government. So unfortunate for it's people that they're living in such a strategic place of the world.
- Russia with it's re-presidential of Putin; that even Merkel just mentioned human rights problems in the country.

I'm really exhausted of this never ending list.

These days my brain is heavily busy with "Is humankind in a better situation now, compared to other era in history?" and it just can't convince me for a positive answer to the question. If the question is whether we've had a positive effect as an specie on earth, I don't think so. I'm definitely not saying that I'm in favor of a genocide on humans, I'm just angry how we made our existence pointless.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

تنهایی پر هیاهو

سی و پنج سال داخل یک زیر زمین، دستگاه پرس، شهر پراگ.

پرس کتابهای ارزشمندی که چاپشون غیر قانونی شده و جمع‌آوری شدن و باید نابود شن.

خانه‌ای پر از کتاب. تخت خوابی زیر ۲ تن کتاب روی یک قفسه.

کولی‌ها. دخترکی که پایش روی گه می‌رفت، صندلی که روی گه رفت.

آب جو.

پرس بزرگ، کارگران جدید، اخراج، آرامیدن در پرس.

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

Misc...

Easter: A long annoying loooong weekend.

I'd got a new headphone. I'm in a cafe using my old headphone, and it sucks.

I finally could get one of these keyboards. I feel a huge difference in the comfort level, specially because it's specifically emacs friendly.

As time passes, I feel having a baby is more and more none-sense.

For some ridiculous reason, I'm not sure about my insurance status.

Germans are tall, so the secretary is not used to requests for footrests.

Wow, lots of crap going on in my mind.

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

Photo Copyright

-me: Do you have my photos?
-secretary: Yes, but a printed version of them.
-m: How do I get the original version?
-s: Hmm, you don't, this is only for you to decide which one you want us to use in certain occasions like brochures or something.
-m: Oh, so I don't want any of them.
-s: Actually if you want one of them to be used, you should sign an agreement for the copyright to allow them to use it. They are afraid if you would go and print them for your families and give them to people.
-m: If I don't have my photo, I don't want anyone else to have them.
-s: Okay, I haven't figured out the details about the copyright of the photos how MPI will own them. I suspect after we own them, we can do whatever we want, including that we can give them also to you.
-m: Then I'll wait until you figure that out.
-s: Sure, and you can mention that you don't allow them to use your photo unless you yourself own it too.