۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

سورملینا

... سورمه گفت: «از این پس هر روز می‌آیم.» و هنگامی که می‌خواست برود، سری به اتاقک آیدین زد، کمی روی تخت نشست، یکی دو تا از کتاب‌ها را ورق زد، و بعد گفت: «شما یوسف نجارید؟»
آیدین گفت: «خانم سورمه.»
سورمه گفت: «سورملینا.»
آیدین گفت: «خانم سورملینا، اجازه می‌دهید من شما را دوست داشته باشم؟»
سورمه استاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت: «اختیار دارید.»
آن وقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت.

سمفونی مردگان
عباس معروفی

۱ نظر:

Lafcadio گفت...

دوس دارم که اینجاشو برداشتی گذشتی