۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

پیرزن و دفترش

 کارت بانک رو می‌ذارم توی ماشین که ازش پول بگیرم. یه سالنه که دو طرفش رو به خیابون ماشین‌های خودکار بانک داره. با شیشه‌های بزرگ یه سالن ساخته شده که روبروت خیابونه و پشتت شعبه‌ی بانک. تم رنگی بانک کلا زرده. همه چی توش زرد رنگه. حتی منوهای ماشین خودکار. دم شیشه‌هایی که رو به خیابون هستند یه پله مانند فلزی نقره‌ای رنگ سرتاسر اون سمت سالن رو گرفته. 

گوشه‌ی سالن، روی همون سکوی فلزی، کلی کاغذ و دفتر و یه کیف ولو شده. ارتفاع سکو شاید به زانو هم نرسه. یه پیرزن خیلی پیری با موهایی تمام سفید که دیگه یک دست هم از سرش در نیومدن و اینجا و اونجای سرش رو کم‌پشت گذاشتن، همون موهاش رو با کش بسته و خم شده داره یه کارایی با اون کاغذها می‌کنه. صدای کارت تو دستگاه گذاشتن من رو که می‌شنوه یه کم نگران برمی‌گرده نگاه می‌کنه. شاید چون احساس می‌کنه اطلاعات اون دفترچه خیلی شخصی باشند. تمام تلاشم رو می‌کنم که احساس کنه اصلا بهش توجهی نمی‌کنم. بر می‌گرده و به کارش ادامه می‌ده. زیر چشمی نگاه می‌کنم و می‌بینم که یک طرف صفحه‌ای که بازه توی دفتر، یک کارت ویزیت چسبیده و یک چیزهایی هم زیرش نوشته شده. پیرزن مشغول مالیدن چسب ماتیکی پشت یه کارت ویزیت دیگست. اون رو می‌چسبونه همون صفحه‌ی مقابل توی همون دفتر. یکی دو تا هم رسید داره که اون‌ها رو هم داره آماده می‌کنه یک طوری توی همون صفحه جا بده. گمونم رفته تو شعبه کارش رو انجام داده و حالا داره همه کاغذهای مهم رو توی اون دفتر مرتب می‌کنه چون احساس می‌کنه اگه الان این کار رو نکنه و بذاره بره خونه، یادش می‌ره یا ممکنه که گم کنه بعضی از اون کاغذها رو.

احساسی که اون پیرزن نسبت به دفترش داره تمام وجودم رو به لرزه می‌اندازه. احتمالا اگه اون دفتر گم شه، تمام شماره‌های تلفنش، شماره حساب‌هاش، رمزهای عبورش برای گرفتن پول از بانک و همه چیزهای مهمی که دیگه به خاطر سنش نمی‌تونه به یاد بسپره گم می‌شن. ترجیح می‌دم اون نگاه نگرانش که اول کرد، برای این بوده باشه که احساس می‌کنه اطلاعات اون دفتر خیلی مهم هستن تا اینکه احساس نگرانی کرده باشه که به نظر من پسر جوون یلا قبا آدم کودنی بیاد. خیلی دلم می‌خواست ازش عکس بگیرم. اما اصلا نمی‌خواستم فکر کنه که داره کار عجیبی می‌کنه. می‌تونستم تمام روز رو باهاش کاغدهاش رو مرتب کنم.

پول رو می‌گیرم از دستگاه و می‌رم که سوار تراموا بشم. ایستگاه دقیقا روبروی بانکه. نگاهم رو نمی‌تونم از روی پیرزن بردارم. قطار می‌آد و من رو از اون‌جا می‌کنه می‌بره.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

منم گاهی به صحنه های مشابهی بر میخورم. خیلی آدم رو تکون میده.