۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

شهرستانک / آهار

فصل شکوفه شد و من گفتم خوب حیف میشه اگه نرم شهرستانک و اون همه شکوفه رو نبینم. بعد اینطوری بود که من ۳ سال پیش با محمدرضا و وحید رفته بودم و GPS داشتیم و راه رو خوب پیدا کردیم. امثال قرار بود با یکی از دوستام برم ولی نشد و تصمیم گرفتم تنها برم.

بعد اینطوری بود که جمعه می‌خواستم برم مسافرت و برای همین شب پنجشنبه تصمیم گرفتم که برم. از خونه که می‌خواستم راه بیفتم هوا ابری بود. هواشناسی رو که نگاه کردم بارونی بود. کوه خیلی به نظر unstable میومد هواش. اما راه افتادم. به پارک‌وی که رسیدم زیر بارون بودم. اما به پایین دربند که رسیدم همه داشت خوب می‌شد. خلاصه ساعت ۷ عصر اواسط اردیبهشت از پایین دربند راه افتادم. من که راه افتادم تو کوه یک هوای شرجی بود که هیچ بارونی نمیومد و هرچی هم که گذشت هوا صافتر شد. به عمرم تو کوه اینقدر عرق نکرده بودم. خیلی زیاد. خیلی.

نکته‌ی بسیار خوب قضیه این بود که هیچ کس تو راه نبود. هیچ کس. همه چیز هم تمیز بود. حتی مغازه‌ها هم بیشترشون تعطیل بودن. یواش یواش بالا رفتم و حدود ۹:۲۰ بود که رسیدم به شیرپلا. سر راه البته یه عدسی خوردم اونجا که طناب‌ها شروع میشن. پناهگاه پایین بسته بود که من بیشتر دوستش دارم و رفتم پناهگاه بالا. اونجا یه ۱۰۰ نفر از ارتش اومده بودن. بنده خدا سربازای فلک‌زده رو آورده بودن تمرین. تا ۱۰ اونجا بودم و بعدش کون مبارک رو به سختی جمع نموده و راه افتادم. وقتی می‌خواستم راه بیفتم آقاهه گفت که واسه برگشت دیر شده نمی‌خوای بمونی؟ گفتم من تازه دارم میرم بالا :ی

توی راه باز هم هیچکسی نبود. اما شب بود و ابهت کوه بدجوری میگرفت. مجبور شدم اون چراغ قوه رو بذارم روی سرم که یه کم نور جلوم باشه و نترسم. دوست داشتم که اینقدر قوی بود. احساس می‌کردم که با یه حریف خیلی قوی دارم مبارزه می‌کنم و کاملا دارم ارتقاع پیدا می‌کنم. هوا سرد شد. باد میومد. هوا طوری بود که گوشم حسابی منجمد شده بود. فقط چون می‌خواستم بهش غلبه کنم ادامه میدادم. ۱۲ که به پناهگاه رسیدم رفتم تو و دیدم تو پناهگاه سنگ سیاه هم هیچ‌کس نیست. دقیقا تنها. خیلی خوب بود. احساسی بود که هرگز تجربه نکرده بودم. اونجا، تو اون ارفاع، تنها. عالی بود. استراحت و نسکافه و خواب. ساعت گذاشتم برای ۵:۳۰.

حدود ۴ بود که بیدار شدم و صدا میومد. دقت کردم دیدم صدای باد نیست. صدای آدم نیست. صدای در نیست. سرم رو آوردم از کیسه خواب بیرون و بلافاصله صدا قطع شد. چراغ انداختم و چیزی ندیدم. رفتم تو کیسه خواب. دوباره این صدا اومد. دوباره اومدم بیرون و باز صدا قطع شد. بعد از مدتی شک کردم و توی کوله رو نگاه کردم. چیزی ندیدم. ولی باز هم ادامه داشت. تا اینکه دیدم ۲ تا موش کوچولوی مامانی عین اینها که تو کارتونها میبینیم زده به کوله و نون و آجیل می‌خورن. کوله رو بستم و دوباره خوابیدم. باز صدا اومد. دیدم داره یکیشون دنبال یه راه واسه ورود به کوله پیدا میکنه :)) خلاصه دیگه خوابم نبرد و بیدار شدم و چای خوردم و راه افتادم. خیلی هوا خوب بود. سحر بود. آفتاب طلوع می‌کرد و البته باد سرد زیادی میومد. قبل از ۸ بود که رسیدم به قله توچال. باز هم تو پناهگاه تنها بودم. ۸ از اونجا دراومدم و شمال رو نگاه کردم. گرخیده بودم که الان من از کدوم اینها برم پایین که برسم به شهرستانک. تمام تخم مبارک رو جمع کرده و راه افتادم. گفتم بالاخری به یه جایی می‌رسم دیگه.

رفتم پایین و یه راهی از دور دیدم و رفتم که برسم به اون. همینطوری رفتم پایینتر و رسیدم به یه روستا. اونجا ۱۱ بود. از یکی که داشت رو زمینش کار میکرد پرسیدم که اینجا کجاست؟ گفت ما به اینجا می‌گیم. سوگِنه. پرسیدم که همینطوری برم میرسم به شهرستانک؟ گفت نه شهرستانک پشت این کوهه. یه کم سخته از اینجا بری اونجا.

اینجا بود که فهمیدم یه کوه اشتباه پیچیدم :ی

ولی راضی بودم. چون خیلی ده بود. کاملا ارضام میکرد. یه جا نشستم که نهار بخورم. یه آبی میومد نوشیدنی و یه درخت گیلاس پر از شکوفه بالای سرم و سایه. خیلی خیلی ایده‌آل بود.

اونجا همه خونه‌ها با حلبی ساخته شده بودن.


بعد رفتم پایینتر و بالاخره فهمیدم که اومدم آهار :ی اما خوب بود. راضی بودم. سفر تنهایی خوبی بود.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

hamishe tanhaee ro dust dashti,hata zamani k ba kasi budi,delam vasat tang shod!

Me گفت...

kave toyi?

ناشناس گفت...

na kash harkasi budam joz khodam,masalan hamin kavei ke migi.

Me گفت...

khob pas ki ee lamassab

ناشناس گفت...

havase koli khatere dashtam bahat bimarefat.vali.......