امروز کلی با گوشیم حال کردم. شبکه GSM فقط یکی از شبکههایی هست که گوشیم ازش زنگ میخوره. به همراه یه SIP و یک gtalk و یک skype خیلی جالب میشه قضیه. یهو گوشیت که زنگ میخوره هیچ ایدهای نداری که از کدوم طرف داره زنگ میخوره. ولی خوب بود. کلی چسبید بهم.
۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
محدودیت
به طرز کاملا بارزی الان از محدودیتهایی که برای دخترها وجود داره شاکیم. خیلی هم شاکیم. طوری شده که اصلا دلم نمیخواد به کسی بگم بیا بریم بیرون.
قشنگ اینطوری شده که به هر کسی که میگی، باید بره کلی تلاش کنه که بتونه ۲ ساعت بیرون باشه و این به طرز عذاب آوری روی روان من داره راه میره. اصلا هم حوصله بحث کردن سر اینکه چرا اینطوریه و تقصیر کیه و تقصیر کی نیست رو ندارم. الان رو این حالتم که وقتی کسی همچین برخوردی میکنه کاملا شاکی میشم. و احتمالا همه این آدمها هم میتونن تا صبح بنشینن و برای من توضیح بدن که چرا اینطوری شده. ولی احتمالا نمیدونن که خود من میتونم خیلی بیشتر از اونها در این مورد توضیح بدم و توجیه کنم.
اما نکته مهم چیزیه که اتفاق میفته و اصلا دوست داشتنی نیست. حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه.
قشنگ اینطوری شده که به هر کسی که میگی، باید بره کلی تلاش کنه که بتونه ۲ ساعت بیرون باشه و این به طرز عذاب آوری روی روان من داره راه میره. اصلا هم حوصله بحث کردن سر اینکه چرا اینطوریه و تقصیر کیه و تقصیر کی نیست رو ندارم. الان رو این حالتم که وقتی کسی همچین برخوردی میکنه کاملا شاکی میشم. و احتمالا همه این آدمها هم میتونن تا صبح بنشینن و برای من توضیح بدن که چرا اینطوری شده. ولی احتمالا نمیدونن که خود من میتونم خیلی بیشتر از اونها در این مورد توضیح بدم و توجیه کنم.
اما نکته مهم چیزیه که اتفاق میفته و اصلا دوست داشتنی نیست. حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه.
۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه
مریضی مامان
مامان دوباره مریض شده. دکتر بهش گفته بود که آسمش آلرژیک هست. اما باز هم تو خونه رعایت نکردن و نفت تو چاه توالت ریختن و دوباره آسم گرفته. باید حداقل ۲ روز بخوابه بیمارستان. اگه مریضی عادی بود مشکلی نبود. اما اینکه از رعایت نکردن باشه حسابی اعصابمو خورد میکنه که الان هم کرده.
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
این روزها
این روزها تازه سربازی تو جای جدید شروع شده. هنوز جام معلوم نیست. رو هوام. اساسکشی هم که کردیم و خونه به هم ریختست. کار شرکت هم خیلی زیاده. صبح از خونه در میام و میرم سربازی. بعدش شرکت. بعدش خونه. هنوز نتونستم یه استراحتی بکنم.
ولی اوضاع خوبه :)
ولی اوضاع خوبه :)
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
AT vs. ATX
امروز یهویی یاد کیسهای AT افتادم. همونها که دکمههای power اونها رو اگه میزدی یهو خاموش میشد کامپیوتر. بعد یه کیسهایی اومده بود که ایطوری نبود و بهش میگفتن کیس ATX. دکمه power رو که میزدی windows ازت میپرسید که خاموش کنم؟ یا اینکه درست خاموش میشد. عجب تکنولوژیای بودهاااا :ی
بعد یه اتفاق بسیار جالبی چندین سال بعد افتاد. اونم اینکه ملت لپتاپ خریدن. بعد خوب این جعبهها هم دکمه power شون همونطوری بود. ولی مشکل اینجا بود که وقتی windows هنگ میکرد دیگه دکمه reset نداشتن :))) نگو باید اون دکمه power رو نگه میداشتی :))))
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
مالک اشتر
بالاخره آموزشی تموم شد. عجب کوفتی بود. وقتی که دبیرستانی بودم و ملت از باشگاه میرفتن آموزشی و سربازی، آموزشی رو دوست داشتن. چون براشون سخت نبود. از لحاظ فیزیکی خوب برای من هم سخت نبود. اما نکته ماجرا اینجاست که آدم تو چه سنی بره سربازی؟ آخه ۲۷ سالگی هم وقت سربازی رفتنه؟ همه میگن فکر میکنی سخته. بعدش که وارد زندگی بشی میبینی که آسون بوده. نه آقاجان. این حرف رو باید به اون پسر ۱۸ ساله بزنی آخه ابله. خلاصه که ۲ ماه الافی و عقب افتادن همه چی تنها نتیجه این دوران آموزشی بود. البته امیدوارم بقیش خیلی عقبم نندازه.
دیروز قرار بود که ترخیص بشیم. از ظهر قرار بود ولمون کنن. اما حکمهای تقسیم کوفتی آماده نمیشد و ما رو تا حدود ۸ نگه داشتن. اما بالاخره از اون خراب شده اومدیم بیرون. دیروز مراسم تحلیف بود. من هم به بهونه سردرد و میگرن تمام تمرینات این هفته و خود مراسم رو پیچوندم. بسیار هم راضی میباشم :ی
دلم استراحت میخواد. خیلی هم میخواد. اما لحظهای فرصت استراحت ندارم. این موضوع رو اعصابمه. اما همه کارا عقبن. باید یک سریشونو دایورت کنم به چپ که کمی آروم شم. حتما این کار رو میکنم.
این مدت سربازی هرچی نداشت یه گواهینامه کوفتی برای من کونگشاد داشت. قراره که هفته دیگه برسه اینجا. البته به بهونه اون گواهینامه کذایی هر روز در شهر به سر برده و حالشو بردم :و
دیروز قرار بود که ترخیص بشیم. از ظهر قرار بود ولمون کنن. اما حکمهای تقسیم کوفتی آماده نمیشد و ما رو تا حدود ۸ نگه داشتن. اما بالاخره از اون خراب شده اومدیم بیرون. دیروز مراسم تحلیف بود. من هم به بهونه سردرد و میگرن تمام تمرینات این هفته و خود مراسم رو پیچوندم. بسیار هم راضی میباشم :ی
دلم استراحت میخواد. خیلی هم میخواد. اما لحظهای فرصت استراحت ندارم. این موضوع رو اعصابمه. اما همه کارا عقبن. باید یک سریشونو دایورت کنم به چپ که کمی آروم شم. حتما این کار رو میکنم.
این مدت سربازی هرچی نداشت یه گواهینامه کوفتی برای من کونگشاد داشت. قراره که هفته دیگه برسه اینجا. البته به بهونه اون گواهینامه کذایی هر روز در شهر به سر برده و حالشو بردم :و
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
آخرای آموزشی
خوب قانونا ما جمعه آموزشیمون تموم میشه. چون جمعه هستش و قبلش 5شنبه، احتمال خوبی وجود داره که 4شنبه ولمون کنند. اما ممکنه تا خود شنبه هم طول بکشه.
خلاصه اینکه از این هفته آخر شنبه اش گذشت :)
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
باز اي الهه ناز
باز اي الهه ناز
با دل من بساز
كين غم جانگداز
برود زبرم
گر دل من نياسود از گناه تو بود
بيا تا به سر گناهت گذرم
باز ميكنم دست ياري به سويت دراز
بيا تا غم خود را با راز و نياز زخاطر ببرم
گر نكند تير خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شعور وشعف به سويت بپرم
........................
........................
تو الهه ي نازي در بزمم بنشين
من تو را وفادارم بيا كه جز اين نباشد
اين همه بي وفايي ندارد ثمر
به خدا اگر از من نگيري خبر
نيابي اثرم
با دل من بساز
كين غم جانگداز
برود زبرم
گر دل من نياسود از گناه تو بود
بيا تا به سر گناهت گذرم
باز ميكنم دست ياري به سويت دراز
بيا تا غم خود را با راز و نياز زخاطر ببرم
گر نكند تير خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شعور وشعف به سويت بپرم
........................
........................
تو الهه ي نازي در بزمم بنشين
من تو را وفادارم بيا كه جز اين نباشد
اين همه بي وفايي ندارد ثمر
به خدا اگر از من نگيري خبر
نيابي اثرم
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
برخورد با یک لیدر ورزشی
جند روز پیش سوار ماشین شدم که با یک لیدر ورزشی برخورد داشتم. صرفا مشاهداتم و احساسم رو مینویسم.
یک پیکان قرمز داغون داشت رد میشد که دست تکون دادم. دم در پادگان بودم. نگه داشت. خالی بود. روی صندلی جلو چند تا ورق بزرگ کپی شده بود که گذاشتم روی صندلی عقب. 10 - 15 تا کلوچه هم بین 2 صندلی جلو ولو بود. تقریبا ارزونتر از اونها رو نمیتونم متصور بشم. تقریبا هم مطمئن هستم که تاریخ انقضاشون حداقل چند ماه گذشته بوده چون کاملا خشک شده بودند. به خود راننده که نگاه کردم دیدم فردیه با ته ریش که اصلا عمدی نبود و از روی تنبلی تمیز نشده بود. شلوار کهنه لی که مثلا از روی مد روز یک جاهاییش پاره شده بود. با یک تیشرت قرمز.
کمی که جلوتر رفتیم پرسید بچه کجایی؟ (این سوال رو وقتی لباس سربازی میپوشی تقریبا همه ازت مپرسن) گفتم تهرانم. گفت کجای تهران. گفتم میدون جمهوری. پرسید اراک چه جوریه؟ میخواستم بگم جای خیلی داغونیه. گفتم هی بد نیست. اون گفت نه، دهاته. من ساکت بودم. گفت هیچی نداره. گفتم حداقل چند تا کارخونه داره و مردمش یه کم پول تو دست و بالشون هست. گفت ولی هیچی نداره. نه تیم درست حسابی نه چیزی. یه تیم لیگ برتری داره که تازه رفته لیگ برتر. اونم به زور نگه داشتن. فهمیدن طرف از این عشق فوتبالهاست. بعد گفت به من میگن عباس عابدزاده. (البته در مورد قسمت عباسش مطمئن نیستم) پوسترامو تو شهر ندیدی؟ همون کپیهای روی صندلی عقب رو میگفت. همین موقعها بود که یکی دیگه رو هم سوار کرد. به اصرار هم یک کلوچه از همونها به من داد که چون سرباز(=بدبخت :)) ) بخورم خوشحال بشم. مردی که روی صندلی عقب سوار شده بود اون برگههای کپی رو برداشت خوند. ظاهرا توش نوشته بود که فلان تاریخ با عباس عابدزاده به تماشای مسابقه فلان تیم و بسار تیم برویم. بعد یک عکس هم کنارش انداخته بود. عکس عابدزاده بود با یکی دیگه. راننده ادعا میکرد که اونیکی خودشه. ظاهرا بود. نگاه کردم دیدم چند تا عکس دیگه هم از خودش و عابدزاده به شیشه جلو ماشین چسبونده. احساس کردم این آقاهه با این موضوع که تونسته با عابدزاده عکس بگیره کاملا زندگی میکنه. خیلی قشنگ بود. زیباییش از سادگیش بود. تمام زندگی طرف عملا رو همین موضوع پایه ریزی شده بود.
حالا این وسط این آقاهه که عقب نشسته بود گیر داده بود که این عکس خودت نیست. اصلا چطوری تونستی با عابدزاده عکس بگیری. راننده هم میگفت رفیقمه. بعد آقاهه میگفت مگه تو چه کاره هستی مگه. راننده هم میگفت که تو کار ورزشم. لیدرم. این آقاهه هم گیر داده بود. راننده که داشت سعی میکرد از مهلکه فرار کنه و تاکید داشت که عابدزاده رفیقشه، اون وسط تو حرفاش گفت. لیدرم. شیپور میزنم. خیلی لهنش ملتمسانه بود. چون آقاهه گیر داده بود که اگه رفیقته پس چرا تو ورزش یه کاره ای نشدی و پول در نیاوردی. یک طورهایی انگار که طرف رو متوجه کرده باشی که تو کلا موجود خاصی نیستی. طرف هم که تقریبا مغلوب شده بود. نمیدونم این آقاهه چرا اصرار به این موضوع داشت. دلم میخواست با لگد از ماشین بندازمش بیرون. واقعا عصبی شده بودم و داشتم غصه میخوردم. راننده واقعا راضی بود. خوشحال بود. دلیل نداشت کاری کنی که مجبور باشه با اون لهن بگه شیپور میزنم. حالا این وسط آقاهه مسیر بعدی راننده رو پرسید. راننده یک چایی میرفت که به درد آقاهه میخورد. بعد آقاهه گفت خوب حداقل به درد من خوردی. اینجا دیگه دلم میخواست با مشت برم تو دهن آقاهه.
ولی آخرش یک اتفاق خوب افتاد. راننده به شیشه عقب ماشین یک سری پوستر چسبونده بود. وقتی پیاده شدم دیدم پوسترهای عابدزاده هستن. بعد یک ماشین 206 که توش 2 تا پسر نشسته بودن شروع کرد به بوق زدن برای این پیکان قرمزه. راننده هم با خوشحالی براشون دست تکون میداد و بوق میزد و میگفت: "هوادارامن" این رو از ته دل میگفت.
دوستش داشتم راننده رو. سادگیش ستودنی بود.
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
اندر اوضاع و احوالات
خوب الان دقیقا 27 روز از آموزشی داره میگذره و من هم مقادیری اونجا جا افتادم.
هفته پیش هم تونستم 4شنبه بیام بیرون :ی هر هفته دقدقه اینه که فقط بتونی احیانا یک روز بیشتر مرخصی بگیری. جالبه. حداقل امکانش هست که این کار رو بکنی و این موضوع تمام هفته سرت رو گرم میکنه.
فعلا هم که برای آموزش رانندگی :ی میام شهر و یکم هم میگردم و خوب خوش میگذره. یعنی از پادگان بودن که خیلی بهتره.
بعد از این هم چیزی نمونده دیگه. 3 روز که اردو باید بریم. 1 روز رژه داخل شهر باید بریم. 3 روز میدون تیر میریم که مونده. چند روز احتمالا میان دوره مرخصی میدن. کلا چیزی نمیمونه اصولا که رو اعصاب باشه. فقط میمونه اینکه کجا تقسیم بشم که خوب فعلا بهش فکر نمیکنیم :پ
احتمالا این وسط باید اساس کشی هم بکنیم. باز هم مثل پارسال زحمت زیادی داره میافته گردن علی. دستش درد نکنه. دوسش دارم. کاش با زن آیندم هم اینقدر میساختم :ی اصلا هر کی که باشه باید یه کلاس آموزشی براش بذارم پیش علی (چشمک)
خلاصه همین دیگه. اوضاع اساس زندگی هم مثل مدتهای مدیدی که رو هوا بوده همچنان اساسی رو هواست :ی
میخوام تا 6 7 ماه دیگه درستش کنم. خوب میشه :)
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
خاطرات سربازی ۱
خوب یک هفته رفتم سربازی و اومدم مرخصی.
روز اول که رفتیم اونجا پذیرش بشیم یه کم تو آفتاب نگه داشتنمون و این ور اون ور رفتیم تا لباسهامون رو
دادن. اکثرا هم اندازه بچهها نبود و با هم عوض کردن تا اوضاع یه کم بهتر شد. قرار شده بود که بعد دادن لباسها مرخصی ندن و همونجا لباسها رو تنظیم کنن. یه سیستم تخمی که نگو. مثلا قراره بچهها نظم یاد بگیرن. تنها چیزی که پیدا نمیشه نظمه :))
بعد رفتیم تو آسایشگاه. اینا جا برای ما نداشتن. اینقدر زیاد گرفتن که اصلا ما جا نمیشدیم تو آسایشگاه. خلاصه بعد از ۲ روز بالاخری فاصله تختها رو کم کردن و تونستن ما رو جا بندن. اما اساسی اضافه بر ضرفیتشون گرفتن.
روزای اول تا قبل از شنبه یه کم بهچبچپ بهراستراست کار کردن و رژه و قدم رو و از این مذخرفات.
صبح ساعت ۳.۵ بیدارباش میدن. صبحانه. نماز. نظافت. تا ساعت ۶:۱۰. بعدش صبحگاه و مسخره بازی. تا ساعت ۱۰ یا ۹. بعدش برو سر کلاسهایی که توی ۶ ساعتش قدر ۱۰ دقیقه مطلب وجود داره. تا ساعت ۱۲:۳۰. بعدش نماز. بعد دوباره تا ۴ کلاس. بعدش دیگه دست خودتی. اما کاری نمیشه کرد. همه خسته و کوفته. البته من که یه روز حال کردم رفتم باغچه آب دادم. یه مدت زیادی هم صرف صف تلفن میشه. ۸۰۰ نفر آدم و ۴ تا تلفن. یه فروشگاه هم هست که ماه کوفتی رمضون از ۷ جنس میفروشه. چیزی هم نداره.
غذای اونجا اصلا خوب نیست. خیلی داغونه. اما قابل خوردن. برای ما که دانشگاه غذا خوردیم جیز عجیبی نیست. اما برخورد آدمای اونجا خیلی خوبه. مخصوصا که کل گردان لیسانس و قوق لیسانس هستن و گروهان ما هم همه قوق لیسانس دکترا. برای همین خیلی بهمون سادهتر میگیرن. اصلا هم بد حرف نمیزنن. من که در مجموع راضیم. جای خوبیه. هواش هم خوبه. گاهی هم مرخصی شهری میشه گرفت. سیستم خوبه کلا.
۲ ماه آرومیه. بدون هیچ دغدغهای. راحتتر از بقیه زندگی میگذره :)
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
ماحراهای من و شرکت ۱
اینجا یه شرکت کامپیوتریه. یعنی چی؟ یعنی من توش آجر بالا میندازم تا پول بگیرم. حالا نکته چیه؟ اینکه مثل همه جاهای دیگه فکر میکنند که چون دارند به امثال من پول میدند، من بردهشونم. اصلا میدونید چیه؟ این بالاسریهای سرمایهدار کثیف کلا کارمندها رو مثل پول میبینند. مثل گربههه که موشه رو مثل مرغ میدید.
مثلا اینا حتی یه میز و صندلی درست هم برای کار کردن نمیگیرند. با مچدرد و آرنجدرد و اینا باید کار کنی. کلا کار با اعمال شاقه.
من هم رفتم برای خودم یک صندلی خریدم بسی بهتر از اونی که اینا خریدن. به همون قیمتی که اینا ادعا میکنند گرفتند. بعد به مدیر عامل که اسمش امید هست و بسیار هم خصلتهای معروف اصفهانیها رو داره (البته ذکر این نکته بسیار لازم میباشد که بنده دوستان بسیاری دارم که بسیار خوب هستند و اصلا هم از این خصلتها که معروف است ندارند. اما منظور من را میفهمید اینطوری) و علاوه بر این بسیار دروغگو میباشد و ادعا میکند که بسیار راستگو هست (البته شاید بنده خدا کلا تو توهم زندگی میکنه و چیزهایی که میگه رو قبول داره. ولی به هر حال چیزهایی که میگه همیشه غلط از آب در میآیند) گفتم که ببین این صندلی اینطوریه و اینا. بعد برگشته به من میگه تو به جای این کارا بچسب به کار که پول در بیاد. این آقا غیر پول چیزی میفهمه؟ اصلا نکته جالبش اینه که من ماه قبل ۲۵۳ ساعت در شرکت بودم و دقیقا روز قبل اینکه این مردک همچین حرفی بزنه من ۱۴ ساعت در روز جمعه شرکت بودم. انگار طرف فکر میکنه قراره مثل یک سری حیوون ما اینجا کار کنیم و هیچ مزایایی هم در کار نباشه. خلاصه اینکه سرمایهداری بد کوفتیه.
کنسرت سیمرغ به روایت همایون شجریان
دیشب با دوستان ارازل رفتیم کنسرت. خوبیه خیلی زیادش این بود که اولش ۲ تا قطعه از حمید متبسم بود که سهتار میزنه. خیلی خیلی خوب بود. آهنگ سازیش رو دوست دارم. بقیه اجرا خودش نوازنده نبود ولی آهنگسازیش کار خودش بود. خیلی خوب بود. دوست داشتم. اگه صدای همایون کمتر میشد بهتر هم میشد :ی
وسط کنسرت هم که توی زمین تنیس باشگاه انقلاب بود یه نمه بارونی گرفت که خیلی چسبید. کاملا به موقع بود.
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
Virtualization
Task: Having a virtualization platform on a server :D
Using: Xen Cloud Platform (XCP) or Citrix XenServer
After one week of trying to understand concepts, XCP was installed on a machine, then a Windows Server 2008 R2 was easily installed; then the problem arose while trying to install a CentOS 5.5 using CentOS 5.4 template existing in XCP. The whole procedure was done using OpenXenManager. OpenXenCenter was tried too, but it has some bugs which makes it unusable.
Problem was that after kernel was loaded, a screen tells that I should select a source which contains packages to be installed. First I thought that the kernel can not find a suitable driver for the virtualized hard drive. After a while googling and chatting on #centos@IRC I found that the xenblk driver is embedded in the kernel and the problem is somewhere else. During all these, I was using physical hard drive of the system as the installation source. I could not change that to an ISO repository location because I got INVALID_SOURCE error. Meanwhile someone told me to use XenServer instead of XCP. So I reformatted and reinstalled the whole system but the same thing happened. Then I decided to ignore the DVD source and make an NFS location to have packages on. So I set up an NFS server having CentOS DVD copied on a share and gave access to the virtual system. I configured the eth0 of the virtual machine and told it to use that NFS location. FINALLY it was installed and I was HAPPY.
But I don't know why CentOS could not find the DVD drive. I don't think that it was a strange or too new one to be identified by Linux kernel.
OK. That was it, my two weeks of work. The test project is successful and now I'm gonna setup the operational machine.
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
کنسرت کیهان کلهر
دیشب رفتم کنسرت کیهان کلهر. نصفش بداهه نوازی شاهکمان با سنتوربم بود. معرکه بود. مقادیر بسیار متنابهی انرژی گرفتم. اگه نمیدونستم که از سنتور یه صداهایی در نمیاد، نمیفهمیدم که این صداها داره از ساز کیهان کلهر در میاد.
البته از قسمت دوم که مربوط به خوندن و اینا بود خیلی خوشم نیومد. انصافا خواننده در حد و اندازههای کلهر نبود. ولی شب به یاد موندنیای شد تو تالار وحدت.
۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سهشنبه
درخت کوچک زیبای من
آمیختهای از کین، طغیان و اندوه در روحم سر کشید. بی آنکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم فریاد زدم:
- چه مصیبتی است که آدم پدر فقیری داشته باشد...
از کفشهای تنیسم چشم برداشتم و گالشهایی را که در برابرم توقف کرده بود دیدم....
- چه مصیبتی است که آدم پدر فقیری داشته باشد...
از کفشهای تنیسم چشم برداشتم و گالشهایی را که در برابرم توقف کرده بود دیدم....
درخت زیبای من
۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه
تبریز
خیلی از دست شرکت و اینا اعصابم خورد بود. یه پیشنهاد از طرف یکی از بچهها اومد که آخر هفته بریم تبریز و اینا. من هم تقریبا ندید گفتم هستم. بلکه یه هوایی تازه کنیم . خوب شه حالم.
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
HTC Legend ROOTED :D
بالاخری با این پست تونستم بکشمش :پی
یه برنامه هم نصب کردم که قشنگ از قابلیتهای جدید استفاده کنم.
خوب بود.
۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
زن
چیز خاصی نیست. صرفا اینجا یه پست بود من باب دخترها و اینا که جوابی گذاشته بودم. خواستم برای خودم نگهش دارم. و جواب بعدیشو. اصلا هم حوصله بحث کردن ندارم. محض یادگاری.
ای بابا. چه بحث قدیمیای.
البته دارنده وبلاگ مسلما نمیتونه از حرف خودش به اندازه کافی دفاع بکنه. اگه میتونست اینجا بلاگ نمیساخت.
بگذریم.
نکته اینه که جامعه ما قوانینش به شدت زنستیز هست. این که هیچ شکی درش نیست. یک اشتباه بزرگ هم اینه که فرهنگ رو به شرع بچسبونیم. درسته که مذهب جزء زیرساختهای جامعه ماست. اما آدمها به هر دلیل به شدت دینستیز شدن. نه دینگریز که دین ستیز. این هم که چی شده که اینطوری شده بحث مفصل خودش رو داره که اصلا اینجا جاش نیست بحث کنم.
چیزی که شما از اون به عنوان فرهنگ و عرف یاد میکنید دقیقا همون چیزیه که زنان و مردان آزاده جامعه ما باهاش در ستیز هستند. پس با آوردن این استدلال که اگه فلان کار رو کنید فرهنگ و عرف بهش بر میخوره نمیتونید به این نتیجه برسونید که اون کار بده. اتفاقا وقنی هدف شما همون از بین بردن سنتهای جامعه باشه، کارهایی که باعث بشه به این چیزا بر بخوره فینفسه ارزشمنده.
شما از فرزند و سالم و اینا حرف میزنید. سالم با کدوم تعریف؟ مسلما با تعریف سنتی و عرفی که تو ذهن دارید. بحث آدمها الان سر همون تعریفهاست. اگه رفتارهایی میکنند که به مزاج شما خوش نمیآد دلیلش اینه که تو ذهن ناخودآگاهشون دارن با همون تعاریف مبارزه میکنند.
اگه آدمها رو میبینید که ساختارشکنی میکنند دلیلش این نیست که یاغی هستند. دلیلش اینه که ساختار رو درست نمیدونند و تلاش در جهت شکسته شدنش میکنند به این امید که ساختاری که بعد از شکسته شدن این ساختار تولید میشه چیزی باشه که این آدمها بیشتر قبولش داشته باشند.
خودتون هم میگید که به نظر خودتون عفت زن گرانبهاست. خوب باشه. شما سراغ آدمی برید که این چیزای گرانبها رو داشته باشه. اما آقا/خانم عزیز، ارزشها تغییر کردن. میدونم که این چیزیه که هرگز قبول نمیکنید. اما دیگه اون ارزشهایی که تو ذهن آدمهای سنتی ارزش بوده، ارزش حساب نمیشه. حالا شما فریاد بزنید و زور بگید و اجبار کنید که الا و بلا ارزش مطلق هست و همونیه که ما میگیم. اما دیگه آدمها اون ارزشها رو قبول ندارند. دیگه تو شرایط کنونی من به عنوان یک پسر، دختری که باکره بودنش براش دغدغه باشه، یا اینکه از سوار موتور شدن وقتی که عجله داره اکراه داشته باشه، یا هر چیزی که شما در عرف و سنت بهش میگید ارزش، برام ارزش نداره. من دختری میخوام که با تمام وجود ساختارهای موجود رو بشکنه و البته بدونه که داره چه کار میکنه.
برای متعادل کردن الاکلنگی که به یک سمت خوابیده، لازمه یک سری آدم برن اون سر الاکلنگ وایسن در حالی که میدونند احتمالا وسط الاکلنگ جای بهتریه. اما اونا مجبورن اون سمت بایستند تا آدمهای دیگه جرات داشته باشند وسط الاکلنگ قرار بگیرند.
با تمام این حرفها دختری که ارزشهاش رو بدونه و بدونه چرا به اون ارزشها معتقد هست بسیار قابل احترامه. اما محکوم کردن آدمهایی که دلشون نمیخواد با این سنت زندگی کنند به هیچ عنوان ستوده نیست.
در نظر داشته باشید که مقابلش هم هست. مطمئن هستم اگه شما برید خواستگاری و از شما بپرسند که درآمدتون چهقدر هست، بهتون بر نمیخوره. ولی اگه از من این رو بپرسند، همونجا ترک جلسه میکنم. میبینید؟ ساختارهای مطلوب آدمها امروزه بیش از اونکه تصور کنید تغییر کرده.
پیشنهاد میکنم سعی کنید کار به ساختارهای مطلوب بقیه نداشته باشید و اگر هنرمندید و فکر میکنید ساختارهایی که شما میپسندید مطلوب هستند، اونها رو طوری نشون بدید که آدمها خودشون دوست داشته باشند که بهش پایبند باشند. نه این که ساختارهای مطلوب بقیه رو حقیر یا بد یا ناپسند جلوه بدید.
بعد یک نفر دیگه اینو گذاشته:
مرد سالاری و زن سالاری ریشه در تاریخ و فرهنگ دارد.ولی آنچه دارای درجه اهمیت است قوانین زن ستیز حاکم است که ساختارهای غلط برپاشده را پشتیبانی می کند.به نظر دین! در مفهوم ابزار قوی شکل دهنده باورها یکی از مهم ترین ساختاری که بر پایه آن آدم می تونه هر تبعیضی رو توی جامعه نهادینه کنه! اگه نگاه تقدس گرایانه به آدم نداشته باشیم و میتونیم الان هم همه ی ساختار های کهنه جامعه را بشکنیم حتی اگه به دین باور داشته باشیم. چون حتی محمد هم یک ساختار شکن و انقلابی بزرگ بود. در جامعه ای که زن ها زنده به گور میشوند! ساختار ها و زنجیر ها شکسته می شه! حتی! حق ارث هم داده می شه! از اونجا که دید! 0 و 1 به آدم ها ندارم و یک آدم ساخنار شکن و در پاره ای از مواقع انقلابی می تونه! هر رفتاری کنه که از نظر من کاملا غلط باشه!
من نوعی تغییر دهتنده قوانینی هستم که این ساختار های 1000 ساله را تغییر می دهدوفرصت را برای هر ساختار شکنی باز می کند.چون جهان! بر پایه ی ساختار شکنی پیشرفت کرده!.حق تحصیل زن! حق رای! مسله رنگ پوست! مطمن باشید همه ی اینها برای اکثریت جامعه ساختار شکنانه بوده در حالی که برای ما عادی است.
این چه عفتی است! که فاصله ی انسانیت و عدم انسانست با آن تعیین می شود! این چه پرده گرانبهایی است! که دختر 18! ساله به زور خانواده ازدواج می کند!که به جای عشق بازی با عشق حتی 5 دقیقه تن به تجاوز شرعی و خانگی شوهری بدهد! که هرگز او را دوست نداشته . چشم هایتان را باز کنید! ایران فقط تهران نیست!
بگذارید!! بی پرده بگویم! من! و اکثر کسانی که می شناسم! حروم زاده هستیم!!چون عشقی میان! پدران ما و مادران ما نبوده! و سنت آنچنان حافظ عفت گرانبها زن بوده که مادران ما را!! به! تجاوز و خشونت خانگی پدرانی می برد! که ما حاصل آن تجاوز قانونی هستیم! بدیش اینه که مادران ما هرگز وبلاگی نداشته! که حداقل ناله ای کنند! و یا حتی هرگز نمی دانستند! زندگی! این نباید باشد!
مرد سالاری و زن سالاری و نگاه جنس دومی!! گوش دادن! همیشه یک مرد به سیاست های خانوادگی یک زن نیست . آن است که زن حتی در خلوت خود از فکر کردن به آنها امتناع می ورزد! و مرد! آن را بدیهی می شمرد! مرد سالاری قانونی!را در پشت درب های بسته خانه و بدور ازجامعه به سختی می شه تغییر داد
خوب همین.
ولی بیکسی هم بد دردیه هاااا. دلم یکیو میخواد که دوستش داشته باشم و باشه.
بیخیال.
شاد باشید
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سهشنبه
من باب شرکت جدید
این روزها مارا در شرکت جدید نمودهاند. قرار این بود که اینجا اوضاع بهتر باشد اما دقیقا مانند یک شرکت کوچک شده با مشکلات خودش. ادعای مدیران سر به فلک میکشید که به شما حال خواهیم داد. نمیدانستیم از نموده شدن باید حالش را ببریم. دروغ پشت دروغ. سرور و کولر و گاز و چای و کون گشاد خدمتکار و دروغ رئسا دیگه آسیم کرده. خلاصه تو فکرشم که یا یه مدتی نرم اون خراب شده یا اینکه برم و مثل خودشون هر کاری رو ۱۰ برابر اونچه که لازمه طول بدم. شاید هم اینقدر انجام ندم که بیخیال شن. شاید اینطوری راحتتر باشه. نمیدونم. ولی الان مستعدم که یکی بهم پیشنهاد کار خوب بده که بگم میخوام از اونجا در بیام.
ولی در مجموع اوضاع خوبه :)
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
گوشی
رفتم برای خودم HTC Legend خریدم. یعنی سفارش دادم آوردن. البته ۱ هفته پیش. هنوز دارم باهاش آشنا میشم و بهترین نکتش اینه که Linux هستش. خیلی خوشحالم ازش :دی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
اینترنت
در اولین مرحله که اینترنت شرکت همه چیز رو بسته و فقط پرت ۸۰ رو لطف کرده برای دیدن چند تا صفحه مذخرف باز گذاشته. ftp بستست. Ssh , smtp , vpn , socks و از این طور چیزا که اصلا حرفشم نزنید. به عبارت بهتر کلا بستست. بگید نداریم خیال همه رو راحت کنید دیگه.
بقیه سایتها هم که از دو حالت خارج نیست. یا مخابرات بسته یا خود سایتها. یعنی شده پوز زنی. اونوریها بیشتر میبندن یا اینوریها.
الان دلم میخواد برم برای خونه یه اینترنت خوب بگیرم و کمترین زمان ممکن رو اینجا باشم. گمانم راه حل مناسبی باشه.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
ابلهانه
کارها زیاد شده. اما بد نیست. این نشونه اینه که بیکار نیستی. بدیش اینه که حوصله خونه رو ندارم. دلیل خاصی هم نداره. هیچ ایرادی نداره خونه. راستش باشگاه هم خیلی سخت میرم. هر روز که باید برم کلی با خودم کلنجار میرم که بتونم جم کنم برم. گشادیم میاد. نمیدونم. بدیش اینه که دوشنبهها تمرین خیلی سوسولیه و حوصلم سر میره. یه سری کار هم برای یکی از بچهها باید بکنم که خیلی عقب افتاده. و اون کارها رو حتما باید تو خونه انجام بدم. همدمی نیست. کسی هم که دلم بخواد و بتونم باهاش حرف بزنم نیست. کلی هم حرف دارم که دلم میخواد به یکی بگم. اما باز کسی نیست. یه جورایی تنهام. فعلا هم که به خاطر این سیستم سربازی و اینا قصد رفتن ندارم. باید یه کار جذابی برای خودم جور کنم. البته امکاناتش هست. میتونم عکاسی، ورزش، موسیقی یا همچین کاری کنم. اما اینا ارضام نمیکنه. یه کاری که احساس خوشحالی و مفید بودن کنم. باید با یکی از دوستام حرف بزنم. فکر کنم اون یه کارایی میکرد. عجب مزخرفی شدم. ایراد از خودمه. چون واقعا همه چیز دور و برم مرتب و خوبه. شاید مسافرت تنها. مثل قدیمها :)
این سایت هم که بسته شده توسط مخابرات و اینا. رو اعصابه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه
مکان جدید شرکت
این روزها منتقل شدهایم به مکان جدید. بدک نیست. کنار دستمون یه باغچه هست. گلدون جدیدم هم خیلی دوست دارم. بهش که آب میدی به طور واضحی خوشحال میشه. بسیار هم نور رو دوست داره و به شدت به سمت نور برمیگرده. البته مشکلات خاص خودش رو هم داره دیگه. حالا فردا میخوام به خودم استراحت بدم و برم دانشگاه که یه کم روحیم خوب بشه. از امشب هم اگه کون مبارک اجازه بده دوباره میخوام برم باشگاه به قول دوستای قدیمی تار عنکبوت. خیلی شادم میکنه.
کارها زیادن. یکیشون رو سپردم به یکی از دوستام. یه سری دیگشون رو باید خیلی وقت بذارم که انجام بشه. کارهای دانشگاه و نوذری و زارع هم موندن. فردا میخوام به غیر از چند تا چای که میخوریم بشینم سر اینها.
یک طورهایی این روزها سرحال نیستم. دروغ گفتم. الان که دارم مینویسم سرحال نیستم. اما خیلی وقتها هم خوبم. یک هم خونه جدید هم بهمون اضافه شده. بچه خوبیه. ولی خوب به هر حال جمع دو نفره من و علی یک چیز دیگست.
خوب تا باشگاه دیر نشده برم دیگه. همگی شاد باشید.
کارها زیادن. یکیشون رو سپردم به یکی از دوستام. یه سری دیگشون رو باید خیلی وقت بذارم که انجام بشه. کارهای دانشگاه و نوذری و زارع هم موندن. فردا میخوام به غیر از چند تا چای که میخوریم بشینم سر اینها.
یک طورهایی این روزها سرحال نیستم. دروغ گفتم. الان که دارم مینویسم سرحال نیستم. اما خیلی وقتها هم خوبم. یک هم خونه جدید هم بهمون اضافه شده. بچه خوبیه. ولی خوب به هر حال جمع دو نفره من و علی یک چیز دیگست.
خوب تا باشگاه دیر نشده برم دیگه. همگی شاد باشید.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
دفترچه سربازی
بالاخره مجبور شدم دفترچه سربازی پر کنم. خیلی دردآور بود ولی خوب باید بین این کار و ۳ ماه اضافه خدمت، ممنوعالخروجی، پریدن PHD و بقیه چیزا انتخاب میکردم. بگذریم. قبل از عید بود که شانسی یکی از دوستام گفت که برای ثبت نامه سربازی باید از دانشگاه نامه بگیرم و این نامه رو فقط وقتی میدن که کامل تصفیه حساب کرده باشم. من هم از قبل از عید رفتم دنبالش و چند تا امضا و اینا گرفتم.
اولین دردسر این بود که باید یه معرفینامه از دانشگاه کارشناسی یعنی پلیتکنیک میگرفتم. این کار رو بعد عید انجام دادم و خوب اونها هم یک روزه کار من رو راه انداختند. نکته این بود که از دانشگاه تهران بندهخداها یه نامه فرستاده بودند دم خونه که خوب چون من برای گرفتن خوابگاه آدرس غلط داده بودم به دست من نرسیده بود. به هر حال نامه رو گرفتم.
یه جای کار هم چون باید کار تصفیه حساب و اینا انجام میدادم طول کشید که شانس آوردم. نکته این بود که پیش هر کسی که میرفتم میگفت برو ۱ هفته ۲ هفته دیگه بیا که من مجبور بودم قانعش کنم که آقا من وقت این کارها رو ندارم. یک بار هم یک کارمندی بازنشست شده بود و هیچ کس نبود که کار اون رو انجام بده. یک روز هم اونجا کارم عقب افتاد.
یه قسمت بامزه هم این بود که اینا ۲ ورژن از یه نرمافزاری داشتن که تو جابهجایی اطلاعات ناقص اومده بود. خلاصه من یک روز مونده به آخرین مهلت تونستم همه مدارک رو تحویل آموزش بدم و دست خانوم مهربان درد نکنه خیلی سریع کار من رو راه انداخت.
بعد کار من افتاد به خانوم قدرتی که فکر نمیکنم کسی تو اون خراب شده باشه که دل خوشی از این زنیکه سلیته داشته باشه. اینقدر قر و فر اومد که کار من رو یک روز هم به تعویق انداخت. خلاصه با کلی شانس و اینا روز آخر ساعت ۱۱ نامه من آماده بود که مجبور شدم به یکی از خدماتیها یه پولی بدم که نامه من رو جابهجا کنه.
بعد که رفتم آموزش کل، خانومه یه نامه به من نشون داد که نظام وظیفه گفته بود که من به دلیل غیبت در سال ۸۲ (که ورودی ۸۱ بودم البته) مجاز به تحصیل نیستم. حالا کسی نمیدونه این نامه چرا سال ۸۷ رفته به دانشگاه تهران و قبل از اون کسی به من گیر نداده و اصلا تو خراب شده امیرکبیر چه غلطی کردن. و من ساعت ۱۱:۳۰ تازه راهی نظام وظیفه شدم. اونجا از کون مبارک شانس آوردم و یه نامه به من داد خانومه که بتونم از دانشگاه تهران نامه فارغالتحصیلی بگیرم. البته ممکن بود که پلیس + ۱۰ به من گیر بده در مورد کارشناسی و اینا.
بعد ساعت ۲:۳۰ نامه رو از دانشگاه تهران گرفتم و رفتم یه پلیس + ۱۰ که تا ۳ باز بود. من یک ربع به ۳ رسیدم. ولی آقاهه گشادیش میومد که کار من رو انجام بده و به دروغ میگفت که از مرکز قطع شده. بعد رفتم یه پلیس + ۱۰ دیگه که تا ۴ باز بود و یه دختر مهربونی کار من رو انجام داد و بالاخره غیبت نخوردم.
اما روز بعدش تازه رفتم پلیتکنیک و یه نامه گرفتم و رفتم نظام وظیفه و کارم بالاخره درست شد.
خلاصه اون روز آخری استرسش زیاد بود :دی
البته کلی از کارا رو هم دوستم نگار انجام داد که خیلی خیلی ازش ممنونم :*
۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه
روز آخر
امروز روز آخر کار تو شرکت در سال 87 بود. بالا پایینهای زیادی داشت. جای خوبیه. تحولات توش زیاده و معمولا آدم حوصلش سر نمیره. اما سال دیگه داره این تیکه از شرکت اصلی جدا میشه که این اواخر خیلی ذهنم رو درگیر کرده. البته نمیدونم آخرش چی میشه. ولی در مجموع سعی میکنن که آدم رو راضی نگه دارن.
امروز سر صبح رفتم دنبال کارای بیمه مامانم. خانومه میگفت باید بالای 55 باشه. بابا هم بالای 60. حالا مامان من 53 و بابام 59. میگم مشکل دارن، باید درمان بشن. میگه نه، باید اول درمان بشن. بعد دکتر نامه بده که از کار افتاده کلی هستن. میگم اگه پول داشتن که حتما این کار رو میکردن. حرف منطقی بزنید. یعنی چی که اول درمان شه بعد بیمه. به من میگه حرف سیاسی نزن. دیگه داشتم میمردم از خنده. آخه چه ربطی داشت!!!
به هر حال بعدش اومدم شرکت و از صبح چیزای خوب پیش اومد. اول که چک کردم دیدم حقوق رو ریختن. بعد رفتیم جای جدید شرکت رو دیدیم. دوستش داشتم. خوب بود و آروم و با صفا. بعدش کادوی یکی از دوستام به دستم رسید که خیلی خیلی خوشحالم کرد. کادوی تولدم بود. بعد یه بسته دادن از طرف شرکت که توش فیلمهای حیات وحش و طبیعت بیبیسی بود. 11 تا دیویدی. با یه ویژهنامه از طرف شرکت. بعد هم پاداش آخر سال رو دادن. بعدش رفتیم یه نمیچه جشن و خوش گذشت و یه کولدیسک دادن. بعد هم رفتیم پیش مدیرمون و یه کتاب هدیه داد. خلاصه با اینکه اول صبح حالم گرفته شد الان کلی شنگولم.
برای من که سال خیلی خوبی بود و خیلی جاها خدا کمک کرد و شانسهای بزرگی آوردم. امیدوارم همه همیشه شاد شاد باشن.
دوستدار دوستای خوبم
آدرین
۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
Load already installed Windows XP using VMWare on Windows7
After almost 1 week I could boot my previously installed windows xp of my system, in a newly installed windows7 x64. I did this because my company does not enter any installed other that winXP system in it's domain. I wanted to use a win7 system and didn't have a domain admin password. So I first installed a win7 x64 on my system. Then I installed a vmware workstation 7 on that. Then tried to boot my winXP in vmware using raw disk option. I did every instruction in vmware site to add hardware profiles and blablabla. It failed because it seems that win7 dows not allow any direct access even for admin users to physical disk. I tried VirtualBox of SUN, it failed too. Trying VirtualPC of Microsoft also leads me to another failure. Finally I found a tool with file name disk2vhd.exe which converts existing partition/partitions to VHD files. Booting that file using 3 Virtual Machine softwares failed too. This files seems to need a SCSI driver. WinXP hangs after TDI.SYS with this image.
Then I found the tool winima81.exe by which I could convert my VHD file to a VMDK file. Booting using that VMDK file with vmware leads me to a Blue Screen Of Death (BSOD) with message 0x0000007B (0xF8954528,0xC0000034,0x00000000). Other Virtual Machines couldn't boot neither. Then I found that the problem is with HDD driver in windows. So I enabled all drivers using this page. Then I booted it up with vmware and added a NAT network card to my virtual machine and my winXP could connect to domain and using UNITY feature of vmware I'm so happy now :) :) :)
Then I found the tool winima81.exe by which I could convert my VHD file to a VMDK file. Booting using that VMDK file with vmware leads me to a Blue Screen Of Death (BSOD) with message 0x0000007B (0xF8954528,0xC0000034,0x00000000). Other Virtual Machines couldn't boot neither. Then I found that the problem is with HDD driver in windows. So I enabled all drivers using this page. Then I booted it up with vmware and added a NAT network card to my virtual machine and my winXP could connect to domain and using UNITY feature of vmware I'm so happy now :) :) :)
۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه
به سوی... - حسین علیزاده
من که خیلی دوستش داشتم. این بار فشرده شده به صورت یک فایل گزاشتم به پیشنهاد ستاره :)
راست
دیدین میگن راست گفتن سخته و اینا؟ خوب دروغ که نگفتن. میای راست بگی، به جای اینکه خوشحال شن میزارن میرن. اصلا انگار دلشون میخواد همش دروغ بشنون. من نمیدونم اگه آدم یه چیزی بخواد باید به کی بگه؟ به غریبه که نمیشه گفت. یادمه یه بار گفت اگه به کس دیگهای بگی دغ میکنم. خوب منم به خودش گفتم. رفت...
۱۳۸۸ دی ۲۹, سهشنبه
Solaris SPARC
راستش تا حالا اینطور پای Solaris اونم از نوع SPARC نشسته بودم. دیروز که با علیرضا نشستیم پاش کار کردیم کلی با مزه بود. هر چند دهنمون سرویس شد چون اون سرور حتی موشواره هم نمیخورد. یعنی ما موشوارهای نداشتیم که بهش بخوره. ولی خوب بود. البته فکر کنم در ادامه باید کارهای خارقالعاده دیگهای هم بکنیم :دی.
۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه
گل پامچال
اشتراک در:
پستها (Atom)