دیشب بعد از مدتها با روشنک حرف میزدم. روشنک و محسن جزو ارزشمندترین آدمهایی هستن که تو زندگیم بودن. الان خوب خیلی دورن و خیلی کم ازشون خبر دارم برای همین متاسفانه تو زندگیم نیستن.
اون موقعها که با این جماعت بودم و حرف میزدیم/میزدن، بهترین دوران زندگیم محسوب میشه. دیشب یه ریزه در حد چند جمله که حرف زدیم یاد اون موقعها افتادم و خیلی خیلی دلم تنگ شد. برا آدمهاش و برا حرفهاش.
برای حتی ۲۰۶ مامان روشنک که من بدون گواهینامه نزدیک بود یک بار باهاش بزنم به ماشین خاله روشنک که مامانش هم توش بود.
کاش یک موقعی دوباره نزدیک باشند. من خیلی آدم «کاشکی« مسلکی نیستم، ولی این آدمها هم خیلی نیستند و ادبیات من خیلی پایینتر از اونیه که بتونه منش این جماعت رو توصیف کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر