مطمئن نیستم اول راهنمایی بودم یا سوم راهنمایی. معلم اجتماعی یا همچین چیزی برگشت گفت خلاقیت اینه که آدم در حیطه استانداردها بتونه کار جدید کنه، من برگشتم گفتم نه، خلاقیت اینه که آدم مرزهای استانداردها رو گسترش بده.
اون موقع معلمه از حرف من خوشش اومد و گفت براش بنویسم که چی گفتم.
این یادم اومد چون یک سری آدم هستن که همیشه همه قوانین رو دنبال میکنن و هیچ وقت هم این سوال براشون پیش نمیآد که یه قانون چرا گذاشته شده بوده.
مثل این میمونه که مثلا مسلمونا کلی قانون رو دنبال میکنن که دینشون گفته و اصلا کسی به این فکر نمیکنه که یه سری قانون الان ممکنه کار نکنن هر چقدر هم که تخماتیک باشن.
من معمولا این رو نمیگم، ولی یه جایی در عمق وجودم همیشه این هست که فکر میکنه خیلی از قوانین مال آدمهای احمق و خنگه. کلا قصد این رو ندارم که بگم این عقیده درسته، چون کاملا باعث هرج و مرج میشه همچین چیزی. اما برای تک تک قوانینی که دنبال میکنم باید خودم رو یک طوری قانع کرده باشم. حتی اگر دلیلش این باشه که زور بالا سرم باشه، زورش باید کافی باشه که من رو قانع کنه.
مخصوصا اگه پایه قوانینی که وضع شده طوری باشه که من اصلا پایش نباشم، باز اگه یه کم پایههه رو قبول بدارم، اگه یه سری جا پایه قانونها نباشم ممکنه راحتتر کوتاه بیام. اما نه همیشه.
همه این مضخرفات رو گفتم چون یک سری آدم دورم داشتن یک سری قانون خیلی خیلی احمقانه وضع شده توسط دپارتمان آی-تی رو دنبال میکردن که هیچ منطقی پشتش نبود.
۳ نظر:
Or, there was no logic behind it, "as far as you could see". This "as far as I know/can see " sentence is damn fucking important. It's good to keep it in mind, cause that's the only break you are gonna have when riding your train of " I will break the low whenever I see no point in keeping it and have enough power to break it "
*law
That would only be true if you trust the government and governors; but should I trust the government? NO FUCKING WAY!!!
ارسال یک نظر