توی کافه نشستم. یه کافه وسط شهر. اینجا هم شهری نیست که وسطش از مثلا هفتتیر تا کارگر باشه (مثلا)، اینجا کل شهر از هفتتیر تا کارگرٍ. یه خیابون شاید به طول یک کیلومتر که همه مغازهها اونجان. حالا وسط اون خیابون یه کافهی اینترنتدار هست که من توش گاهی درس میخونم (استارباکس). البته دلیل اصلی من واسه اینجا اومدن اینه که سیستم خنککننده هوا داره که بیشتر جاها پیدا نمیشه این حوالی.
من هم یه کافی با یه مافین بلوبری گرفتم واسه صبحونه خوردم.
حالا فکر کن نشستم اینجا و دارم درس یادگیری آماری رو میخونم که امتحانش رو دارم. یهویی میبینم بیرون مثل دوش داره بارون میاد و مردمی که رد میشن با چترهای رنگی رنگی دارن میان و میرن. البته زیاد نیستن، همچین شهری روز یکشنبه واقعا تعطیله، آدمها هم تعطیل میکنن.
بر عکس روزهای دیگه هم که بیشتر آدمها خسته از کار یا خرید میان اینجا یه کافی میخورن و میرن، امروز بیشتر آدمها کسایی هستن که دارن درس میخونن اینجا. یه آهنگ جَز هم گذاشته که حسابی حس درس خوندن به آدم میده.
همین - خوشحال بودم اومدم نوشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر