شاید دبستانی بودیم، من و پسرخالهی همسنم و داداش ۴ سال کوچکترش نشستیم و مامانشون داره دونه دونه بهمون از تو شیشه کمپوت گیلاس، گیلاس میده. من وسط نشسته بودم و اون ۲ تا دو طرف من. یک دور از چپ به راست یک گیلاس، یک دور از راست به چپ. کاملا عادلانه، فقط نکته اینه که من هر دفعه که نوبتم میشه یک گیلاس گیرم میآد، اون ۲ تا هر دفعه ۲ تا گیلاس گیرشون میاد.
اون موقع خیلی به این موضوع فکر کردم که چطور الان میتونم ثابت کنم که خالهی محترم داره عادلانه گیلاسها رو تقسیم نمیکنه. اما نشد که نشد.
قضیه از این قرار بود که شوهر یکی دیگه از خالهها تو سیل گیر کرده بود و تو بیمارستان کل دست و پاش تو گچ بود و خلاصه رفته بودیم عیادت، بعدشم که رفته بودیم خونه خالهی شوهر مریضدار، یکی از کمپوتها رو خیلی ولخرجی کرده بودن و داده بودن به ما. یادم هم نیست که چرا بقیه نبودن و فقط ما ۳تا بودیم. شاید تنها راهی بوده که ما رو یک جا بتمرگونند و تکون نخوریم. اما یادمه که ته تهش ما خیلی خوشحال بودیم که شوهرخالههه اینطوری شده، چون ما هم کمپوت گیلاس گیرمون اومد، هم یک دور همی مفتی غیر عیدی.
هنوز هم که میرم تو مغازه یکی از خریدهام هر هفته یک شیشه کمپوت گیلاسه، البته کمپوتهای اینجا دیگه مثل ایران خوشمزه نیست، ولی کمپوت گیلاسه دیگه.
گمان نکنم آسیبهای روانیای که ما آدمهای اون دوره تو ایران دیدیم، به این سادگیها از روانمون پاک شه؛ ولی حداقل الان پولم به کمپوت گیلاس میرسه.
پ.ن. خیلی ننه من قریبم بازی در آوردم، خیلی بهتر از اونیم که از این نوشته به نظر میآد :ی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر