یکی از استونی اومده پیشم چند روز بمونه، بعد بنده خدا خیلی سعی میکنه خوب باشه، ولی خیلی رو اعصابه.
همون شب اول میگم چایی میخوری؟ میگه فقط سبز. میگم چرا؟ کافئین نمیخوری؟ میگه نه نمیخورم.
روز اول که از خواب بیدار شدم دیدم همه ظرفها شسته شده و خونه مرتب شده و اینا. خوب گفتم دستش درد نکنه. ولی هی مرتب میکنه من نمیتونم لیوانمو راحت پیدا کنم. خونه هم اینقدر مرتب شده که خیلی رو اعصابه، یه طوریه.
بعد شب میگه بریم سوشی بخوریم، رفتیم اونجا رول آووکادو سفارش میده، میگم مگه سبزیخواری؟ میگه آره.
اینا تازه سال ۹۲ از روسیه جدا شدن، بحث روسها و ودکا شد، میگم اگه دوست داشتی ودکا هست میتونی بخوری، میگه الکل نمیخورم.
یه سری دیگه میگفت سرد بود امروز و اینا، میگم اگه خواستی قرص سرماخوردگی هست، میگه من و قرص؟ میوه میخورم.
آخرشم بهش گفتم مگه تو مامان مسیحی؟ (مریم مقدسشون نمیدونم چی میگن بهش)، بعد جدی میگه شاید بعدن شدم. بیچاره بچش.
کلا کمکم دیگه رو اعصابه بندهخدا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر