قبل از اومدن یک طورهایی سر احساسی (emotionally numb، نمیدونم با کدوم س بود) شده بودم. نمیدونستم چه احساسی دارم چون اصلا چیزی احساس نمیکردم. روزهای آخر یه کم استرس جم کردن وسایل و اومدن گرفتم که چیز مهمی نبود. یه طورهایی خوشحال نبودم، چون بیش از یک سال جایی بودم که سرشار از چیزهای بد بود. نه طرز فکر آدمهاش رو دوست داشتم نه سیستم کلی در جریان رو. مثلا طرف رو کلا ۴ بار دیدی بعد میگه یعنی دلت برا من تنگ نمیشه؟ خوب شرمنده رابطههای شما در این حده که با دوستانتون همینقدر رابطه دارید، ما اینطوری نیستیم.
اه، باز شروع کردم به غر زدن، خیلی وقت بود خودم رو خاموش کرده بودم از اونجا غر نزنم. بسته دیگه.
حالا اصلا نمیخواستم غصه بنویسم که، خواستم بگم اینجا که اومدم، حداقل اولش اینقدر بهم حال داده تا اینجا که کلا شنگولم کرده.
دیشب از اون باجهی پاسپورت چک کنی که داشتم رد میشدم، طرف حتی نپرسید حالت چطوره، نگاه کرد خودش و خوند و مهر زد و من اومدم. واسه آدمهای بدبختی مثل ما که انتظار داریم به هر مرزی که میرسیم دهنمون رو سرویس کنند و تو آمریکا و کانادا هم که همین کار رو میکردند، این واقعا شاد کننده بود برای من.
بعد هم سوار تاکسی شدم تا جایی که میخواستم برم، و تو مسیر یه تیکههایی اتوبان بود، بعد باید قیافه من رو میدیدید وقتی تابلوی انتهای منطقه محدودیت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت رو دیدم :ی تاکسی هم به صورت قانونی ۱۵۰ تا میرفت. عاااااالی بود.
امروز صبح هم وقتی بیدار شدم برف اومده بود و آلمان جهره سفیدش رو به ما نشون داد. بعد رفتم صبحونه بخورم دیدم کالباس واقعی گذاشتن :ی خیلی خیلی خیلی چسبید.