۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

BitCoinMiner

بالاخره تونستم این نرم‌افزارها که تو سیستم بیت‌کوین کار انجام می‌دن رو بالا بیارم.

قسمت سختش این بود که چیزایی که لازم هست برای اینکه از کارت گرافیکی به عنوان پروسسور استفاده کنم رو پیدا و نصب کنم، چون بار اولم بود. وسطش مجبور شدم سیستم عاملم رو از فدورا به دبیان تغییر بدم چون یه چیزایی با هم سازگار نبودن و خستم کردم. البته دبیان نسخه پایدار رو هم نصب نکردم، نسخه تست هست که به نظر کاملا پایدار میاد.

خلاصه الان دارم با استفاده از کارت گرافیکیم کار رو انجام می‌دم، باید ببینم چقدر طول می‌کشه که یه چیزی گیرم بیاد. یه مدتی کار کنه ببینم چیزی در میاد واقعا یا نه.

تفریح خوبی بود و برای ۲ روز وقتم رو گرفت.

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

top coder policy


گفتم بعد نود بوقی برم یه کم کد خوب بزنم. واسه همین رفتم تاپ کدر ثبت نام کنم. بعد دیدم طبق معمول همچین چیزی رو باید قبول کنم براش:

We reserve the right, in our sole discretion, to revoke any and all privileges associated with accessing and/or competing on our Web site, and to take any other action we deem appropriate including but not limited to terminating or suspending your use of www.topcoder.com, for no reason or any reason whatsoever, including improper use of this Web site or failure to comply with these Terms of Use.

یا در قسمتی دیگر داریم:

These Terms of Use are governed by the laws of the Commonwealth of Massachusetts. You hereby agree to submit to the exclusive jurisdiction of the courts of the Commonwealth of Massachusetts. To the extent that applicable laws have mandatory application to this agreement or give you the right to bring action in any other courts, the above limitations may not apply to you. Use of this Web site is unauthorized in any jurisdiction that does not give full effect to all provisions of these Terms of Use.

قدیما زندگی خیلی راحت‌تر بود وقتی فکر می‌کردم می‌شه احساس امنیت داشت از دست شرکت‌ها. ولی خوب نمی‌شه.

اینم نشد. زد حال بدی بود آخر شبی. می‌خواستم کد بزنم محض تفریح.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

Requiem For a Dream

من خیلی از فیلم‌ها رو اول یه آهنگی از متنشون شنیدم و فکر کردم فیلمی که آهنگش اون بوده حتما  شایسته دیده شدنه. آخرین فیلمی که این‌طوری دیدم Blade Runner بود.

دیروز یه از خدا بی‌خبری آهنگ Requiem For a Dream رو گذاشته بود یه جایی. گوش کردم و به خاطر آهنگش گفتم برم فیلم رو ببینم.

امشب فیلمش رو دیدم. مدتی بود که فیلمی به این خوبی ندیده بودم، عالی بود. ولی خوشحالم که ۳ دقیقه آخرش به آهنگ پایانی و تیتراژ آخرش گذشت، چون واقعا نمی‌تونستم بیشترش رو تحمل کنم. البته دیدنش برای من به سختی دیدن Bitter Moon نبود، ولی این به این خاطر باشه شاید که اون موقع که Bitter Moon رو دیدم تحملم کمتر بوده. البته گاها سناریو‌هایی تو ذهنم می‌اومد که خوشحال بودم نویسنده اون‌ها رو دنبال نکرده (توی Requiem For a Dream).

خلاصه اینکه به طرز مازوخیستی‌ای از دیدن این فیلم‌ها لذت می‌برم، اما نمی‌تونم دُز بالایی رو به خودم اعمال کنم. شاید فیلم بعدی Dogville باشه از این دست، اما حداقل آهنگش که جذبم نکرد. ببینیم کی می‌بینمش.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

بچه مثبت

یکی از استونی اومده پیشم چند روز بمونه، بعد بنده خدا خیلی سعی می‌کنه خوب باشه، ولی خیلی رو اعصابه.

همون شب اول می‌گم چایی می‌خوری؟ می‌گه فقط سبز. می‌گم چرا؟ کافئین نمی‌خوری؟ می‌گه نه نمی‌خورم.
روز اول که از خواب بیدار شدم دیدم همه ظرف‌ها شسته شده و خونه مرتب شده و اینا. خوب گفتم دستش درد نکنه. ولی هی مرتب می‌کنه من نمی‌تونم لیوانمو راحت پیدا کنم. خونه هم اینقدر مرتب شده که خیلی رو اعصابه، یه طوریه.
بعد شب می‌گه بریم سوشی بخوریم، رفتیم اونجا رول آووکادو سفارش می‌ده، می‌گم مگه سبزی‌خواری؟ می‌گه آره.
اینا تازه سال ۹۲ از روسیه جدا شدن، بحث روس‌ها و ودکا شد، می‌گم اگه دوست داشتی ودکا هست می‌تونی بخوری، می‌گه الکل نمی‌خورم.
یه سری دیگه می‌گفت سرد بود امروز و اینا، می‌گم اگه خواستی قرص سرماخوردگی هست، می‌گه من و قرص؟ میوه می‌خورم.
آخرشم بهش گفتم مگه تو مامان مسیحی؟ (مریم مقدسشون نمیدونم چی می‌گن بهش)، بعد جدی می‌گه شاید بعدن شدم. بیچاره بچش.

کلا کم‌کم دیگه رو اعصابه بنده‌خدا.

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

ماجرا ۱

داستان از همین پارسال شروع شد. از همون موقعی که دندون من شکست و ۴ تا بیمه گفتن به تخمم و خوابگاه ۲۱۰۰ دلار جریمم کرد برای بیرون اومدن ازش و کشور و آدماشو موضوع کارم و همه‌چی به صورت همه باهمی گه نمود. شاید بد نباشه که این حرف‌ها رو بدونید کسی می‌زنه که توی ونکوور کانادا زندگی کرده برای بیش از یک سال و دانشجوی دکترای یو بی سی هست و یه کم هم بیشتر از میانگین دانشجوها پول می‌گیره.

یک. می‌گفتن که کانادا خیلی سیستم بیمه خوبی داره و همه بیمه هستن و اینا. اولا که ما چون خارجی هستیم باید به هر حال ماهی ۶۴ دلار کوفتی بریزیم تو حلق دولت که حتی ساده‌ترین قرص‌ها رو هم پولشو نده. من اگه بیمه تکمیلی دانشگاه نبود باید ۱۰ دلار برای هر قرص (۱۰۰ دلار برای یک ورق) از قرص‌های میگرن میدادم، که الان فقط ۲۰٪ از اون پول رو میدم. قبلا به اندازه کافی سر این سیستم داغونشون غرغر کردم. فقط در این حد یاد‌آور شم که یکی از دوستان زنش به دلیل اینکه MRI رو دیر انجام دادن (بعد از ۵ یا ۶ ماه) مرد (فوت شد). یکی دیگه از دوستان جمجمش در ناحیه پشت بینی سوراخ کوچکی داشت که مایعی از بینیش می‌آمد و ۲ سال به او گفته بودند که مشکل حساسیت دارد و آخر هم در ایران به او گفتند که مایع از داخل جمجمه است و باید فورا تحت عمل قرار گیرد. دیگه تا آخرش رو برید.(این دوستمون زندست البته).

دو. اینجا یک طورهایی کاپیتالیسم با لیبرالیسم قاطی شده و از اون سیستم لیبرال چیزی به انسان‌ها نمی‌رسه، چون همش رو قبلا شرکت‌های بزرگ برداشتن. اینجا به اصطلاح آزاد هستید، یعنی مثلا می‌توانید اینترنت در خانه نداشته باشید، اما اگر بخواهید باید خیلی پول بدهید چون کلا ۲ تا شرکت هستند که به صورت انبوه اینترنت تامین میکنند که به صورت اتفاقی قیمت دقیقا یکسانی دارند و هر دو گران هستند. در تمام قراردادهایی که امضا می‌کنید طرفی که شرکت قرار دارد هیچ مسئولیتی قبول نکرده و هر موقع می‌تواند هر کاری بکند، چون آزاد است که این قرارداد را به شما بدهد و شما هم آزاد هستید که امضا نکنید. اما در واقع چاره دیگری ندارید. احمقانه‌ترین موردی که الان به یادم می‌آید، این است که شما وقتی کارمند شوید ۱۰٪ از حقوقتان به صورت اجباری برای بیمه بیکاری برداشته می‌شود و قید می‌شود که وقتی بازنشسته شدید ممکن است پول نداشته باشند به شما بدهند (چون آزاد هستند که این قرارداد را با شما داشته باشند و شما اگر دوست نداشته باشید می‌توانید کار نکنید)!!!!

سه. من اینجا از کارم و استادم و ماهیت دانشگاه که یک شرکت بزرگ برای ایجاد گردش مالی، جذب ارز از خارج، و درآمد است به هیچ وجه خوشم نمی‌آید. اصلا هرچه هم بیشتر گذشته بیشتر بدم آمده. یک زمانی استادم می‌گفت اگر تحمل کنی ۲.۵ ساله دکترا رو میگیری، ولی انصافا علاقه‌ای به گرفتن یک کاغذپاره از این دانشگاه و استاد ندارم. من که خودم می‌دونم قدر بز حالیم نبود و چیزی اینجا بهم داره اضافه نمیشه. فقط وقت تلف کردنه.

چهار. به همون دلیل که مورد ۲ رو باعث میشه، اینجا دانشجوها محکوم که زجر کشیدن و داشتن در‌آمد کمینه هستند. یک دانشجوی معمولی در یک دپارتمان معمولی، در این شهر کوفتی ۱۹ هزار دلار سالی می‌گیرد (ذوق نکنید بقیشو بخونید) که باید حدود ۵ هزار به دانشگاه شهریه بدهد، ۱۰ هزار هزینه سکونت در یک اتاق در خوابگاه یا خانه مشترک با کسی دیگر.  ۴ هزار هم به زحمت به هزینه خوراک می‌رسد. اگه کسی گفته که اینجا خیلی خوش می‌گذره، منظورش اینه که بدون پول گرفتن از مامان بابا جانش نمی‌میره. این برای خیلی از بچه‌ها که مخصوصا از کشور‌های داغونی مثل ایران اومدن خیلی هم غنیمت حساب شده ظاهرا. اما از زندگی خبری نیست.

پنج. اینجا مقدار بسیار زیادی مهاجر از کشور‌های دیکتاتور زده‌ای مثل ایران و چین داره. همین باعث می‌شه که آدم‌ها فکر کنند که همین که کسی نمیاد تو خونشون دستگیرشون کنه و حق دارن روسری سرشون نکنند و اینترنت تا حد زیادی فیلتر نیست، یعنی بهشت. آدم‌های اینجا هیچ دیدی نسبت به آزادی و حقوق انسانی ندارند و در بسیاری از موارد اصلا انسان‌های آزاد و آزاده‌ای نیستند. اینجا آدم‌ها هنوز درگیر تابو‌های جنسی و سنت‌های اجتماعی هستند. از طرف دیگه انسان‌ها از جامعه جدا و بسیار تنها هستند. توی این شهر کوفتی به صورت جدی بزرگترین معظل (نمیدونم با کدوم ز مینویسنش) اجتماعی مطرح اینه که مردم از جامعه جدا هستند. مورد دیگه هم اینه که اینجا جامعه‌ای به عنوان کانادایی نیست که شما بیاید و باهاش اخت بشید. جامعه به دسته‌های متفاوت فرهنگی دسته‌بندی شده و هیچ کدوم به اندازه کافی قدرت نداشتند که بقیه رو در خود حل کنند. بنابراین ایرانی‌های مهاجر، ایرانی‌های دانشجو، چینی‌ها (که خودشون طبیعتا خیلی تا گروه دارند)، و بسیاری دیگر رو اینجا می‌بینید. چیزه شلم شولواییه خلاصه. خوبیش اینه که سختیه جور شدن با فرهنگ جامعه رو تحمل نمی‌کنید، اما خوب جامعه‌ای هم نیست که اصلا بهش وارد شید. فوقش یک ایران کوچیک شده از آدم‌های از اون در‌اومده.

دلیل باز هم هست، اما خیلی نوشتم، بسته دیگه تا همین‌جاشم زیادی زر زدم. ساعت‌ها با دوستان بحث کردم و نتیجش هم این شد که من از اینجا خوشم نمی‌آد (و واقعا نمی‌بینم دلیلی که خوشم بیاد) و تصمیم به این شد که کار رو یکسره کنم و از اینجا گورم رو گم کنم. این تصمیم تقریبا ۵ یا ۶ ماه پیش گرفته شد.

ادامه دارد...

پ.ن. من اصولا پست‌هام رو ویرایش نمی‌کنم، اما ممکنه به این پست اضافه بشه. اگه چیزی اضافه بشه بعد از این توضیح خواهد بود.