۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

مختوم قلی

راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
می‌گویم
هر کسی قطره‌ی خُردی‌ست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بی‌معنی و بی‌خاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهت‌بخشِ حقیقی‌ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.


حرفِ من این است:
قطره‌ها باید آگاه شوند
که به هم‌کوشی
بی‌شک
می‌توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.



بی‌گمان ناآگاهی‌ست
آنچه آسان‌جو را وامی‌دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمی‌یابد تغییر.



رودِ سردرشیب این را مفتِ خود می‌شمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده‌ست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده‌ست.

احمد شاملو

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

خلوت

قبلا در مورد پرایوسی نوشته بودم. الان هم یه مشکلاتی تو همون مایه‌ها پیدا کردم. البته نه دقیقا. من الان هم تو فیسبوک هستم هم تو توییتر هم گودر. وبلاگ هم که ملاحظه می‌فرمایید که دارم. اما وقتی می‌خوام یه چیزی بگم یا بنویسم تو کدومش این کار رو بکنم؟

از اینکه کلی آدم که نمی‌شناسمشون تو فیسبوک بودن و همه چیز که می‌نوشتم رو می‌خوندن خوشم نمیومد و رفتم محدودش کردم. ولی خوب یه موقع‌ها اصلا نمی‌دونم که یه چیزی رو کجا بنویسم. یعنی انگاری اینکه دلم می‌خواد بنویسم. ولی دلم نمی‌خوام مسئولیتی در قبالش داشته باشم. یا نمیدونم، یه طورایی از تو فیسبوک نوشتن خوشم نمی‌آد. الان تنها دلیلی که ازش بیرون نیومدم اینه که دلم میخواد از بقیه خبر داشته باشم. با فلسفه توییتر هم مشکل دارم. انگار که همه اومدن تو خونت نشستن. ملت کردنشون رو هم اونجا گزارش میدن.

یه طورایی اصلا دلم می‌خواد که انگار از همش بیام بیرون و فقط یه ایمیل ساده داشته باشم و یه وبلاگ قدیمی و ساده واسه خودم. اینجا وقتی مینویسم خیلی احساس بهتری دارم. ولی خوب اینطوری میشم عین این بابابزرگ‌ها که اصلا حرف بچه‌ها رو نمیفهمن. من واقعا ارتباط برقرار نمیکنم باهاشون.

آرامش ذهنم رو به هم میزنن.

نشانی

عصبیم از سیستمی که توش از مدل لباس پوشیدن یکی تو یه روز بتونی بفهمی که اون روز تو بانک از طرف شرکت کار داشته یا نه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

این خشونت دوست داشتنی - نسوان



چند روز پیش من این مطلب رو از وبلاگ نسوان به اشتراک گذاشته بودم که یکی از دوستان نظر خوبی روش داشت. بنابراین من هم متن پست نسوان رو می‌ذارم هم متن نظر دوستم رو.

نسوان مطلقه معلقه:
-------------------------------------------------------
اولین بار که اتفاق افتاد سال سوم ازدواجم بود . اصغر اشفته خونه رسید و به زمین و زمان فحش میداد باکسی دعواش شده بود و معلوم بود فشار زیادی رو تحمل می کنه .بشدت احساس میکرد بهش نامردی شده و….من مثل یک ربات گوشه ای فقط نگاه میکردم و نگرانی توام با ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود . میترسیدم سکته کنه …بسمتش رفتم اما نمی دونم از ترس بود یا چی که زبونم به حرف زدن نمی چرخید نشوندمش و بغلش کردم و تند تند فقط تکرار میکردم … اروم باش اروم باش ……. یک زمانی گذشت و این در بغل گرفتن ، شد ، شروع یک هم اغوشی ….یک خشونت بی سابقه در حرکاتش و حتی لمس کردنش …… درد می کشیدم اما نمی خواستم اعتراضی کنم …دلم میخواست اینطوری ارومش کنم …… این اولین تجربه من از یک سکس خشن بود و چند روز تمام بدنم درد میکرد .

البته اینم بگم که احساس میکردم اصغر از این اتفاق شرمنده است . چون تا چند روز نگاهش رو از من می دزدید و وقتی به رختخواب میومد که مطمن باشه من خوابم ….چند ماه بعد این اتفاق تکرار شد بدون اینکه اینبار دعوایی کرده باشه… اما احساس میکردم از این نوع رابطه همراه با خشونت بسیار لذت می بره و واقعا اون زمان برام سوال بود که ایا این نوع رابطه رو برای خشونتش دوست داره یا برای خود رابطه و یکنواخت نبودنش و فرق داشتن با دیگر مواقع و راستش می ترسیدم از اینکه این خشونت باشه که براش جایگزین لذت بدنی شده و همین ترس بود که باعث شد درموردش حرف بزنم و اعتراض کنم و دیگه هم تکرار نشد

دوم

چند ماه پیش از مرد خواستم که خشونت بخرج دهد …نمی دانم چرا …اما دلم میخواست کسی کتکم بزند و ازارم دهد …. هنوزم نمی دانم چرا دلم چنین چیزی را خواست … مرد هاج واج نگاهم میکرد و نمی دانست شوخی می کنم یا جدی ام …برای اینکه بفهمانم ، تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که توی گوشش بزنم و فحش بدهم …فحش های سخیفی که نمی دانستم از کجا یاد گرفته بودم … و این کلید انفجار باروت مرد بود دلم میخواست زجر بکشم …باتمام وجود.موهایم را دور دستش می پیچید و توی صورتم میزد و التش را دردهانم می گذاشت و سرم را محکم فشار میداد تا احساس خفگی کنم و کبود شوم ….راستش یک جاهایی دلم میخواست کلید off را بزنم و تمامش کنم اما یک حس مرا به لذت بیشتر و کسب خشونت دیوانه وارتر ترغیب میکرد

سوم

به اتفاق ان شب خیلی فکر کردم . اینکه چرا چنین چیزی را خواستم مهم نیست ..حتی اینکه خودم در سالهای دور چنین چیزی را نخواستم ، هم ، مهم نیست … اما اینکه این مقدار از خشونت در هریک ازما وجود دارد و براحتی هم می تواند از حالت بالقوه بودن تبدیل به فعلیت شود برایم عجیب است . من ادم ساکتی هستم اینرا همه اطرافیانم اذعان دارند .ان مرد هم ادم فهیمی بود و بسیار مودب و بادیسپلین ….اما وقتی همین ادمهای ساکت ، که نه مشکل خاصی دارند و نه تحت خشونت هستند این قابلیت را دارند که چنین خشن عمل کنند و بدتر اینکه، از خشونت ، حتی برای لحظاتی کوتاه در زندگی ، لذت ، ببرند ، برای من بسیار عجیب است

اینکه در هریک ازما دیوی چنین سرکش و خشمگین وجود دارد که کنترل ان هم بدست ماست که شاید بر بسیاری از اعمال عادی خودمان هم کنترل درستی نداریم .کمی ترسناک بنظر میرسد . اینکه ابزاری مثل عرف یا قانون یا دین برای کنترل این خشم سرکش در هریک از ماهست بسیار خوب است اما در مملکتی که دین و عرف و قانون دارد روز بروز جایگاه خود را از دست میدهد ایا نباید هرروز شاهد خشونت های افسار گسیخته تر باشیم ؟

چهارم

میشد از این نوشته برای وجود خشونت جنسی در جامعه نتیجه گیری کرد و برایش تاسف خورد . دراصل هم علت خلق این نوشته شنیدن خبری مبنی بر تجاوز سیزده نوجوان به یک دختر بود و خاموش کردن سیگار برروی بدن ان دختر…اما وقتی ما این روزها شاهد خشونت و بی اخلاقی در همه ابعاد در جامعه هستیم از دعواهای خیابانی تا بگومگوهای و بداخلاقی های بین مسوولان مملکتی پس فکر کردم باید بسیار فراتر از بررسی یک نوع از خشونت به ان نگاه کرد . وقتی پیش درامد خشونت که همانا دروغ ، تهمت و ناسزا و بدگویی است ، در همه ابعاد از سایت های اینترنتی تا روزنامه ها و رسانه ها و حتی صحبت های معمولی بین ادمها اینچنین رایج و مرسوم شده ایا نباید از روزهای اینده ترسید ؟

خشونت در همه ما به یک اندازه وجود دارد اما مشکل اینجاست در کشورما ابزار کنترلی ان روز بروز دارد قدرت خود را از دست میدهد ….. و این بنظر من بسیار ترسناک است.

پی نوشت برای بعضی ار رجال نیمه محترم و جوگیر .. .

نوشته ها و تجربه های شخصی من نباید مستمسکی شود که زنان از خشونت در رابطه لذت می برند . لطفا به هیچ وجه چنین برداشتی ننمایید و به گیرنده های خود دست نزنید ..دیوانگی از اینجانب است

-------------------------------------------------------

نظر دوستم:

اول
خشونت کنترل نشده و رفتار خشونت آمیز با یک انسان، نباید توجیه پذیر بشه، چون نهایتی نداره. خشونت کنترل نشده میشه خشونتی که فرد بهش اشراف نداره. ( اختیار ش رو نداره)
احساسات، هر احساسی، میتونه به رابطه جنسی کیفیت بده، این احساس میتونه عشق، محبت، مالکیت، در اختیار بودن و خشونت باشه. در واقع چیزی که آدمی به دنبالشه یک ” احساس قوی ” هست، و بنا بر اصل ” تنوع دلپزیره”، این احساس قوی میتونه تغییر کنه. ولی برای انسانهایی که بالغن و در یک رابطه خودوشون رو مسئول سلامت خود و طرفشون میدونن، باید یک ”دکمه ی خروج” از این احساسات قوی باشه. یا به عبارتی،‌ این بازی احساسی صرفا بازی باشه و کنترل شده. ولی لذت بردن از یک احساس فوق العاده قوی در رابطه جنسی به نظر طبیعی میآد.

دوم
من اینطور فهمیدم که به صورت کلی، هر فردی یک نوع ” نهایت احساسی ” رو برای روابط جنسیش ترجیه میده، ولی دوست داره بعضی مواقع بقیه احساسات رو هم امتحان کنه.

برای خشونت و احساساتی که عموما در سکس میتونن آزار دهنده باشن، قرار دادن یک ” کلمه ی امنیت ” ( کلمه ای که با گفتنش بازی احساسی تموم میشه) توصیه میشه.

سوم

خشونت یک احساس هست. شاید فرقش با بقیه احساسات اینه که در صورت کنترل نشدن، میتونه ضررهای آشکارتری به فرد و اطرافیانش بزنه. مثل هر احساس دیگه ای،‌ فرد باید به خشونتش اشراف داشته باشه. بدونه که الآن خشنه و اینو بتونه کنترل کنه. اینکه در تمام انسانها وجود داره به صرفه ترسناک نیست. فک کنم راه حل اینه که روش های کنترل خشونت در جامعه ارائه بشه.

چهارم

اینکه شما، عده ای، خیلی از افراد ، ( عمدتا زنها) پذیرای خشونت در سکس هستن نکته ی تاسف باری نیست. ولی قضیه اینه که آیا واقعا این خشونته که میخوان؟ یا مثلا دوست دارن پارتنرشون رو قدرتمند ببینن و در اون صحنه اعمال خشونت به خودشون توسط پارتنر، اثباتی بر این قدرت میدونن؟
آیا اگه انتخاب این رو داشتن که یک سکس با تمامیت احساس عاشقانه داشته باشن، یا یک سکس با یک رابطه ی بدون خشونت dominan/submission داشته باشن، باز هم سکس با خشونت رو انتخاب میکردن؟
و یه سوال دیگه اینه، آیا در هیچ جای این رابطه واقعا دارن تحقیر یا قربانی میشن؟‌آیا این یک بازیه یا اونا وسیله ای میشن برای رها شدن مرد از خشونت کنترل نشدش؟‌

نهایتا اینکه،
خشونت نباید در جامعه توجیه شده باشه. باید مرز بین یک بازی سکسی با خشونت کنترل شده و یک خشونت کنترل نشده معلوم باشه. قضیه تجاوزی که مطرح کردین، حاصل خیلی چیزهای دیگه در جامعه غیر از مثلا میل زنها به تجربه ی خشونت هست. مسئله خشونت مهار نشده و تجاوز به وجود یک انسان هست که همچین اتفاقی رو میافرینه. و البته خیلی خیلی دلایل اجتماعیه دیگه. بله، ترسناک هست. اینکه تا چه حد خشن بودن و خشونت کنترل نشده در جامعه ی ما توجیه شده خیلی ترسناکه. اینکه دلیل خیلی افراد برای خیلی کارها صرفا اینه ” خوب من عصبانی شدم/بودم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

Metal

قبل از اینکه علیرضا بره، یکی دو هفته پیش، نمی‌دونم چی شد که دوباره چند تا آهنگ متال برام گذاشت و یه کم گوش کردم و به نظرم خیلی آرومتر از قبل میومدن.

ظاهرا ذهن من حسابی از قبل شلوغتر شده که اینطوری فکر کرده. شاید هم قدرت مدیریت کردن اون مقدار صدا رو قبلا نداشته که الان داره. وقتی که گوش می‌کردم اصلا به نظرم نمیومد که شلوغه. اتفاقا خیلی هم آروم بود و بسیار لذت‌بخش.

حالا هم چند روز شده که دارم متالیکا گوش می‌کنم. خیلی دوست داشتنیه برام. احساس می‌کنم که اینا قشنگ تو یه طبقه دیگه دارن کار میکنن.

الان هم دارم این رو گوش میدم:

Metallica - Garage Inc. (1998)

twitter + empathy

I used to the twitter plugin for the pidgin. Actually I used to pidgin. I think it's been for 2 releases that Fedora replaced pidgin with empathy as default IM. I didn't use empathy since this last release of Fedora 15. The integration of empathy with GNOME 3 seduces me to use that; but it doesn't have a twitter plugin.

After googling a litter I found here which can be used to communicate with twitter server using my own gtalk account. It's better than the old pidgin plugin because I don't have to have an extra account enabled in my IM.

Cool.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

حال بد

اصلا حالم خوب نیست.
اخبار اصلا خوب نیست.
قصاص. کور کردن.
جنایت.
دیکتاتوری. کشتار.
هرج و مرج.
تجاوز وسط انقلاب.
شیرینی به مناسبت کشته شدن یه آدم.
.....

اصلا خوب نیست اوضاع. خیلی بده.

شهرستانک / آهار

فصل شکوفه شد و من گفتم خوب حیف میشه اگه نرم شهرستانک و اون همه شکوفه رو نبینم. بعد اینطوری بود که من ۳ سال پیش با محمدرضا و وحید رفته بودم و GPS داشتیم و راه رو خوب پیدا کردیم. امثال قرار بود با یکی از دوستام برم ولی نشد و تصمیم گرفتم تنها برم.

بعد اینطوری بود که جمعه می‌خواستم برم مسافرت و برای همین شب پنجشنبه تصمیم گرفتم که برم. از خونه که می‌خواستم راه بیفتم هوا ابری بود. هواشناسی رو که نگاه کردم بارونی بود. کوه خیلی به نظر unstable میومد هواش. اما راه افتادم. به پارک‌وی که رسیدم زیر بارون بودم. اما به پایین دربند که رسیدم همه داشت خوب می‌شد. خلاصه ساعت ۷ عصر اواسط اردیبهشت از پایین دربند راه افتادم. من که راه افتادم تو کوه یک هوای شرجی بود که هیچ بارونی نمیومد و هرچی هم که گذشت هوا صافتر شد. به عمرم تو کوه اینقدر عرق نکرده بودم. خیلی زیاد. خیلی.

نکته‌ی بسیار خوب قضیه این بود که هیچ کس تو راه نبود. هیچ کس. همه چیز هم تمیز بود. حتی مغازه‌ها هم بیشترشون تعطیل بودن. یواش یواش بالا رفتم و حدود ۹:۲۰ بود که رسیدم به شیرپلا. سر راه البته یه عدسی خوردم اونجا که طناب‌ها شروع میشن. پناهگاه پایین بسته بود که من بیشتر دوستش دارم و رفتم پناهگاه بالا. اونجا یه ۱۰۰ نفر از ارتش اومده بودن. بنده خدا سربازای فلک‌زده رو آورده بودن تمرین. تا ۱۰ اونجا بودم و بعدش کون مبارک رو به سختی جمع نموده و راه افتادم. وقتی می‌خواستم راه بیفتم آقاهه گفت که واسه برگشت دیر شده نمی‌خوای بمونی؟ گفتم من تازه دارم میرم بالا :ی

توی راه باز هم هیچکسی نبود. اما شب بود و ابهت کوه بدجوری میگرفت. مجبور شدم اون چراغ قوه رو بذارم روی سرم که یه کم نور جلوم باشه و نترسم. دوست داشتم که اینقدر قوی بود. احساس می‌کردم که با یه حریف خیلی قوی دارم مبارزه می‌کنم و کاملا دارم ارتقاع پیدا می‌کنم. هوا سرد شد. باد میومد. هوا طوری بود که گوشم حسابی منجمد شده بود. فقط چون می‌خواستم بهش غلبه کنم ادامه میدادم. ۱۲ که به پناهگاه رسیدم رفتم تو و دیدم تو پناهگاه سنگ سیاه هم هیچ‌کس نیست. دقیقا تنها. خیلی خوب بود. احساسی بود که هرگز تجربه نکرده بودم. اونجا، تو اون ارفاع، تنها. عالی بود. استراحت و نسکافه و خواب. ساعت گذاشتم برای ۵:۳۰.

حدود ۴ بود که بیدار شدم و صدا میومد. دقت کردم دیدم صدای باد نیست. صدای آدم نیست. صدای در نیست. سرم رو آوردم از کیسه خواب بیرون و بلافاصله صدا قطع شد. چراغ انداختم و چیزی ندیدم. رفتم تو کیسه خواب. دوباره این صدا اومد. دوباره اومدم بیرون و باز صدا قطع شد. بعد از مدتی شک کردم و توی کوله رو نگاه کردم. چیزی ندیدم. ولی باز هم ادامه داشت. تا اینکه دیدم ۲ تا موش کوچولوی مامانی عین اینها که تو کارتونها میبینیم زده به کوله و نون و آجیل می‌خورن. کوله رو بستم و دوباره خوابیدم. باز صدا اومد. دیدم داره یکیشون دنبال یه راه واسه ورود به کوله پیدا میکنه :)) خلاصه دیگه خوابم نبرد و بیدار شدم و چای خوردم و راه افتادم. خیلی هوا خوب بود. سحر بود. آفتاب طلوع می‌کرد و البته باد سرد زیادی میومد. قبل از ۸ بود که رسیدم به قله توچال. باز هم تو پناهگاه تنها بودم. ۸ از اونجا دراومدم و شمال رو نگاه کردم. گرخیده بودم که الان من از کدوم اینها برم پایین که برسم به شهرستانک. تمام تخم مبارک رو جمع کرده و راه افتادم. گفتم بالاخری به یه جایی می‌رسم دیگه.

رفتم پایین و یه راهی از دور دیدم و رفتم که برسم به اون. همینطوری رفتم پایینتر و رسیدم به یه روستا. اونجا ۱۱ بود. از یکی که داشت رو زمینش کار میکرد پرسیدم که اینجا کجاست؟ گفت ما به اینجا می‌گیم. سوگِنه. پرسیدم که همینطوری برم میرسم به شهرستانک؟ گفت نه شهرستانک پشت این کوهه. یه کم سخته از اینجا بری اونجا.

اینجا بود که فهمیدم یه کوه اشتباه پیچیدم :ی

ولی راضی بودم. چون خیلی ده بود. کاملا ارضام میکرد. یه جا نشستم که نهار بخورم. یه آبی میومد نوشیدنی و یه درخت گیلاس پر از شکوفه بالای سرم و سایه. خیلی خیلی ایده‌آل بود.

اونجا همه خونه‌ها با حلبی ساخته شده بودن.


بعد رفتم پایینتر و بالاخره فهمیدم که اومدم آهار :ی اما خوب بود. راضی بودم. سفر تنهایی خوبی بود.